قسمت ۴ – باسواد کیست؟
سالها قبل، با سواد به کسی میگفتن که بتونه بخونه و بنویسه. وقتی علم و تکنولوژی پیشرفت کرد، دیدن دیگه توانایی خواندن نوشتن کافی نیست و هر کس باید بتونه با کامپیوتر کار کنه و اما حالا یه تعریف جدید: باسواد کسیه که بتونه از چیزهایی که خونده یا مطالبی که یاد گرفته برای ایجاد یک تغییر مثبت در زندگی خودش و دیگران استفاده کنه.
***
بابا لیوان چای به دست کمی به جلو خم شده بود و مشغول گوش دادن به اخبار بود، پوریا مکعب روبیکش رو با سرعت تمام میچرخوند و بوی خوش کوکوسبزی تمام خونه رو پر کرده بود. مامان که پشت سر آریا وارد خونه میشد گفت: الله ابهی ما اومدیم، شام تا پنج دقیقه دیگه حاضره.
بابا با لبخند نگاهشون کرد و گفت: الله ابهی، چه عالی، پسر بابا چطوره؟
آریا که انگار هنوز غرق افکارش بود یکهای خورد و گفت: ا… الله ابهی بابا خوبم ممنون.
و به سرعت به طرف اتاقش رفت. احساس عجیبی داشت، دقیقا نمیدونست چه حسیه ولی این احساسو تا حالا تجربه نکرده بود، عصبانی بود از دست آدمایی که انقدر بدجنس و نادون بودن که به خودشون اجازه داده بودن یک نفرو بکشن، خوشحال بود که حکومت روسیه عادلانه رفتار کرده و اونها رو مجازات کرده، متعجب بود از احبایی که با وجود این همه ظلم و نامردی که دشمنان در حقشون کردن تقاضای تخفیف مجازات دادن، یا از همه بیشتر ناراحت بود که یادش رفته بپرسه همهی این ماجراها چه ربطی به مجلههای ورقا و فریبرز صهبا داشت! چشمش رو دور تا دور اتاق چرخوند، نظم و ترتیب خوب بود، به قول مامان اتاق مرتب به آدم آرامش میده. طاقباز روی تخت دراز کشید که چشمش به کشتی لگویی توی کمد افتاد و تمام اتفاقات وحشتناک سال قبل مثل فیلم از جلوی چشمش رد شد. همون روز که یه بستهی بزرگ لگو رو از مامانبزرگ و بابابزرگ هدیه گرفته بود و با هیجان دو ساعت تموم اونها رو سر هم کرده بود. یه کشتی زیبا با دکلهای بلند و عرشهی بزرگ. یادش افتاد که با چه هیجانی اونو برد توی هال و به همه نشون داد. همه خوشحال بودن اما هیچکس هیجان آریا رو نداشت. خوشحال و سربلند از ساختن یه کشتی بزرگ اون هم دست تنها بدون کمک پوریا! و درست همین موقع بود که پوریا از کلاس زبان رسید. چشمهاش با دیدن کشتی برقی زد، پرسید: این دیگه کجا بوده؟؟؟؟ آریا با افتخار توضیح داد که هدیه تولدش از طرف بابابزرگ و مامانبزرگه.
– اوووو بده ببینمشششش.
آریا دوست نداشت کسی به کشتی که دو ساعت وقت صرف ساختنش کرده بود دست بزنه. اما دیگه دیر شده بود، پوریا دستشو برای گرفتن کشتی جلو آورد و همزمان آریا دستش رو عقب کشید. و درست همین موقع بود که دست پوریا به دکل بلند کشتی خورد و اون رو از جا کند. دکل روی زمین افتاد و تکه تکه شد، بادبانش جدا شد، پرچم زیبا و رنگارنگش همراه چند تکهی کوچیک لگو زیر مبلها رفت، بدتر از همه اینکه جدا شدن دکل بخشی از عرشهی کشتی رو هم خراب کرد و با افتادن اون قسمت، صدها تیکهی کوچیک لگو روی سرامیکها پخش شد. چیزی که تو دست آریا مونده بود، دیگه هیچ شباهتی به کشتی نداشت، آریا هاج و واج به پوریا نگاه کرد و پوریا با چشمهای گرد شده دستاشو بالا برد و گفت: تقصیر من نبود!
و اینجا بود که همه چیز از کنترل خارج شده بود، صدای فریاد آریا و همزمان با اون انداختن باقی موندهی کشتی از دستهاش، همه رو دور تا دور اونها جمع کرده بود.
– حق نداشتی بهش دست بزنی! خرابش کردی!! دو ساعت طول کشیده بود تا بسازمش!
و همزمان دونههای درشت اشک بود که از چشماش میچکید. بدتر از همه واکنش پوریا بود، به جای عذرخواهی پوزخندی زد و گفت: هه چیه بابا ؟ طوری که نشده، خودم نیم ساعته واست میسازمش!
و اون وقت عصبانیت آریا سر به فلک گذاشته بود.
– نمیخوام بسازیش نمیخوام، خودم درستش کرده بودم حق نداشتی بهش دست بزنی، اصلا دیگه نمیخوامش.
و با گفتن این جمله به طرف اتاقش دویده و در رو محکم بسته بود و تا شب بیرون نیومده بود. صدای مامان و بابا و پوریا و حتی مامانبزرگ و بابابزرگ رو میشنید که با جا به جا کردن مبلها سعی میکردن لگوها رو بیرون بیارن. صدای بابا که برای پوریا توضیح میداد که نباید بدون هماهنگی دستشو جلو میاورده و صدای پوریا که میگفت فکر نمیکرده همچین اتفاقی بیفته و بابتش متاسفه!
…