قسمت ۴۸ – یک خاندان معزز
این آخرین نامه خطاب به استاد علیمراد داوودی است. خاطراتی را در ارتباط با آقای دکتر از زبان همسر گرامی ایشان مرور و در انتهی قسمتهایی از الواح حضرت عبدالبهاء که به افتخار خاندان آقای دکتر داوودی نازل شده را زینتبخش نامه کردهایم.
***
چهارشنبهای دیگر از راه رسید و این فرصت مغتنم برای من فراهم شد تا با اطمینان و دلگرمی از همراهی شما یک نامه دیگر از مجموعه نامههای بدون تمبر بدون تاریخ را با حضور عاطفی شما اجرا کنم و چه سعادتمند هستم که امروز هم مخاطب نامهام استاد علیمراد داوودی است. سلام عزیزان. سپاسگزارم از بودنتان. با این امید که از شنیدن نامه امروز لذت ببرید از شما دعوت میکنم مرا در چند دقیقه پیش رو همراهی کنید. برویم نامه امروز را از پاکت دربیاوریم و بخوانیم.
آقای دکتر داوودی عزیز و پر مهر درود بر شما. هفته قبل، نامه را آنجایی به انتها رساندم که به شما و عزیزان شنونده قولی دادم. قول دادم امروز نامه را با خاطرهای از صحبت های همسرتان آغاز کنم که تلفیقی از عشق و مهربانی شما به شاگردانتان از طرفی و دقت و انضباط و دیسیپلینی که در کار تدریس در کلاس داشتید را از طرف دیگر بیان می کند. ایشان در جریان مصاحبه تعریف میکنند که روزی شما در کلاس درس با همان عشق بیحد و حصر مشغول تدریس بودید که متوجه میشوید دختری در انتهای کلاس پنجره را باز کرده و در حالی که به شکلی نه چندان مودبانه آدامس میجود، بیرون را نگاه میکند. شما از او میخواهید که آدامساش را دربیاورد و پنجره را ببندد تا صدای بیرون، داخل کلاس نیاید و حواس شما و بقیه شاگردان را پرت نکند. آن دختر خواسته شما را قبول نمیکند. نه آدامساش را درمیآورد و نه پنجره را میبندد. شما محکم و استوار از او میخواهید کلاس را ترک کند. او هم این کار را میکند ولی بعد از اتمام کلاس مدیر مدرسه در دفتر به شما میگوید نباید او را از کلاس اخراج میکردید. چرا که عموی این دختر باعث و بانی این مدرسه هست و مخارجاش را تامین میکند. شما هم در جواب میگوئید نظم و انضباط برای من شرط لازم برای حضور در کلاس است. هیچ فرقی هم بین شاگردان از هیچ جهت برای من وجود ندارد. باورم نمیشد وقتی همسرتان در ادامه بیان کردند که مدیر از شما میخواهد مدرسه را برای همیشه ترک کنید و شما بیلحظهای تردید قبول کردید و بی آن که ارزشهایی که به آن پایبند بودید را به خاطر حفظ شغل زیر پا بگذارید از آن مدرسه برای همیشه بیرون آمدید. کلمات قدرت بیان احساس مرا ندارند آقای دکتر. قلبام از افتخار و ارادت نسبت به شما سرشار است. این را از صمیم قلبم میگویم.
آقای دکتر، یکی از ترجمههای ارزشمند شما روح فلسفه در قرون وسطی است. میدانم که خیلی شبها تا خود صبح پای ترجمه این کتاب نشستید و به قول قدیمیها برایش دود چراغ خوردید. شاهدش هم همسر و دخترتان هستند. اما این کتاب یک قصه شنیدنی دارد که من این جای نامه از شما اجازه میخواهم روی سخنم را به سمت شنوندگان عزیزمان برگردانم و این قصه را برایشان بگویم.
دوستان عزیزم، سرکار خانم داوودی تعریف میکنند که سالها به دلایلی به این کتاب اجازه چاپ داده نمیشد. خاطرتان هست که جایی مابین صحبتها در نامههای قبل، عنوان کردم که آقای دکتر در بیستم آبان ماه سال ۱۳۵۸ در پارکی نزدیک منزلشان ربوده شدند. خانم داوودی میگویند هشت سال بعد از این واقعه بالاخره این کتاب مجوز چاپ گرفت. آن هم با نام خود آقای دکتر علیمراد داوودی و این چیز کمی نیست. آن هم توسط یکی از اولیای امور که خانمش زمانی شاگرد آقای دکتر بودند. این کتاب در آن سال بهترین ترجمه شناخته میشود و جایزهای هم به آن تعلق میگیرد. البته طبق گفته خانم داوودی جایزه به ایشان داده نمیشود اما این مساله ابدا برایشان مهم نبوده و نفس این اتفاق خودش بزرگترین جایزه محسوب میشده که هشت سال بعد از ربوده شدن صاحب یک اثر، آن اثر به چاپ میرسد، مورد تقدیر قرار میگیرد و بهترین ترجمه سال میشود. خانوم داوودی میگویند آن شب باران میآمد و من زیر باران مثل آسمان داشتم میباریدم. اما اشکهایم سراسر از شوق بود. برای دکتر خیلی خوشحال بودم.
دکتر علیمراد داوودی، فرزند بلقیس و اسدالله متولد ۱۳۰۰ خورشیدی در خلخال، من نمیدانستم خاندان شما اینقدر مورد محبت و لطف حضرت عبدالبهاء بودند.
…