قسمت ۴۶ – در کجای این آفرینش هستی
با به اتمام رسیدن نامههایی که به جناب آقای دکتر شاپور راسخ تقدیم شد، نوبت رسید به استادی دیگر. اولین فارغ التحصیل رشته فلسفه در مقطع دکترا در ایران. کسی که سرنوشت آثارش بر خلاف سرنوشت مبهم خودش در جان و وجدان دانشجویاناش به روشنی و وضوح پیداست.
***
دوستان عزیزم سلام
شما را به حقیقیترین عواطف و همدلی و همدردی خودم در این روزهای بسیار سخت اطمینان میدهم و برنامه امروز را آغاز میکنم. امروز در هر کجای کره خاک که زندگی میکنیم قلبهایمان، افکار و عواطفمان بیشتر از هر زمان دیگری معطوف کشور عزیزمان ایران و هموطنانمان هست. از بین ما، آنهایی که به دعا و راز و نیاز به درگاه پروردگار باورمند هستیم دستهایمان بیشتر از هر زمان دیگری برای میهن و هم میهنانمان به سوی بارگاه احدیتاش مرتفع شده و در نهایت تضرع و ابتهال از او تقاضا میکنیم که عزیزانمان را در پناه محبتاش محفوظ بدارد و نازنینانی که از دست دادیم را در عالم بالا غریق بحر محبت و عطوفت نماید.
یقین دارم شما هم با من موافق هستید که یکی از بزرگترین سرمایههای هر کشوری دانشجویان آن مملکت هستند. آنها طلایه داران دانش و یا بهتر بگویم به قول سهراب جان سپهری وارث آب و خرد و روشنیاند. و این میان، آن استادانی که عاشقانه و با تمام وجود برای این دانشجویان، از جان و وجدان مایه گذاشتهاند و میگذارند، بیتردید نامشان در صحفات تاریخ به روشنی خورشید ثبت شده و ثبت خواهد شد. به یاد تمام دانشجویان و استادان عزیز و ارزشمند سرزمینمان ایران، میخواهم نوشتن نامه به انسانی را آغاز کنم که کم نظیر بود و هست. عاشق و صادق و انسان ساز بود و هست. او دانشجویانی پرورش داد که مثل جواهر، جزو ذخایر ملی ایران محسوب میشوند. نوشتن برای او کمی سخت است. من تا به حال برای عزیزانی نامه نوشتهام که میدانستم یا هنوز در قید حیات هستند و یا به ادامه زندگی در عوالم بعد مشغولند. اما این استاد اولین مخاطبی است که نه تنها من، که هیچ کس نفهمید سرانجام عاقبتاش چه شد. اجازه دهید گفتگو با او را آغاز کنم و این مطلب را خطاب به خودش ادامه دهم. با من همراه باشید.
آقای دکتر داوودی عزیز درود بر شما. همین ابتدای نامه میخواهم چندین سال به گذشته برگردم و خاطرهای را برای شما تعریف کنم. به دست کم بیست و پنج سال پیش که یه جوان تازه نفس بودم و ساکن مشهد. شب ضیافت بود. به همراه خانوادهام به منزل عزیزی رفتیم که آن شب میزبانی ما را به عهده داشت. وقتی وارد شدیم، در میان حضار خانمی را دیدم که تا به آن شب ملاقاتشان نکرده بودم. بعد از چند دقیقه متوجه شدم که ایشان مهمان یا بهتر بگویم مسافر میزبان ما هستند که برای چند روزی از طهران به مشهد آمدهاند. همه چیز عادی و معمولی بود تا زمانی که قرار شد خودمان را معرفی کنیم و وقتی نوبت به ایشان رسید من متوجه شدم که ایشان همسر شما هستند آقای دکتر. من با نام شما و آن چه که برای شما رخ داده بود تا حدی آشنا بودم اما آن شب انگار در چهره، در نگاه و در کلام همسرتان بخشی از تاریخ را داشتم تجربه میکردم. برایمان از شما گفتند. از روز بیستم آبان ماه سال ۱۳۵۸ که شما برای خرید نان از خانه بیرون رفتید و تا امروز دیگر هیچ وقت به خانه برنگشتید. سالها از آن شب میگذرد و من انگار همین دیشب پای صحبتهای همسر شما نشسته بودم. حتی لحن ایشان وقتی یکی از مناجاتهای حضرت عبدالبهاء را برایمان خواندند را به وضوح به یاد میآورم. ایشان به یاد شما اثری از حضرت عبدالبهاء را تلاوت کردند که عبارت آغازین آن را نقل به مضمون میکنم:
عاشقان خلعت هستی از برافکنند و تشریف شریف حقیقت دوش گیرند…
اجازه میخواهم صحبتهایم را خطاب به شما در این نامه با مرور دل نوشتهای ادامه دهم از زبان دانشپژوهی که به حسب ظاهر و بی واسطه، دانشجوی کلاس درس شما در دانشگاه طهران نبوده و همین بیشتر مرا جذب نوشتههایش درباره شما میکند آقای دکتر. چون طبیعی است دیدار حضوری و نشستن پای صحبتهای یک استاد، البته به طور حتم استادی نظیر شما محبت و ارادت را در قلب دانشجو به وجود میآورد. ولی وقتی همین احساس را از جانب کسی میبینی که هیچ وقت شما را از نزدیک ندیده، در کلاس های درستان حضور نداشته و حتی به لحاظ عقیده و باورهای معنوی مانند شما نمیاندیشد، موضوع را برای من جذابتر و باورپذیرتر میکند.
…