قسمت ۳۸ – ماه پیشونی – بخش ۱
یکی از معروفترین قصههای شفاهی ایران، قصه ماه پیشونی است. در این قسمت، ما این قصه را طوری که مادربزرگم تعریف میکند، برای شما تعریف میکنیم. امیدوارم لذت ببرید.
***
ویززز: سلام.
سپیدار: سلام بچهها.
مامان: روزتون بخیر.
ویززز: امروز 26 آبان 1401 خورشیدی و 17 نوامبر 2022 میلادی است. به برنامهی ما خوش آمدید.
مامان: خب حالتون چطوره؟ چه میکنید؟
ویززز: امیدوارم که همگی خوب باشید.
سپیدار: مامان دقت کردی ویززز تازگیها داره کم کم مثل آدمهای این دوره زمونه حرف میزنه؟
مامان: آره درست میگی.
ویززز: به نظر میآید که تمرین در هر زمینهای جوابگوست.
مامان: خب امروز کدوم قصهی مامانبزرگم رو برای بچهها تعریف کنیم؟
سپیدار: مامان جون، من و ویززز مشورت کردیم. به نظرمون اگر قصهی ماه پیشونی رو بگی عالی میشه. من این قصه رو خیلی دوست دارم. ویززز قبلا یک بار این قصه رو شنیده و میتونه کمی توی قصهگویی کمک کنه.
ویززز: من در خدمتم.
سپیدار: اااا ببین به جای اینجانب و بنده گفتی من! چه خوب شد.
مامان: پس میریم سراغ داستان ماه پیشونی. فقط بچهها حواستون باشه روایتهای خیلی متفاوتی از این قصه هست. من دارم اونی رو که مامانبزرگم برای من و خواهرم تعریف میکرد براتون میگم.
ویززز: ا یادم آمد که خاله جان سپیدار، اول قصهها جملهای شبیه به جملهی نقالها میگه. الان من بگم؟
مامان: بگو.
ویززز: یکی بود، یکی نبود، غیر خدا. دور از شما درد و بلا. هر که بندهی خداست بگه یا خدااا.
مامان و سپیدار: یا خدا.
مامان: تو زمونهای قدیم دخترکی بود به اسم شهربانو. شهربانو توی یک خونه کار میکرد. رفت و روب میکرد، به گاو و گوسفندا میرسید، غذا میپخت. خلاصه شهربانو از پس هر کاری بر میومد. خانوم خونه به جای این که خوشحال باشه یکی پیشش کار میکنه که اینقدر خوبه، به جای این که هواشو داشته باشه، در حقش مادری بکنه اذیتش میکرد. پوستشو میکند.
سپیدار: خانوم خونه یک دخترکی داشت هم سن و سال شهربانو. ولی این کجا. اون کجا. یکی ته مهربونا، زرنگ زرنگ، خیرخواه همه. اون یکی نامهربون تنبل تنبلا دلش مثل قیر سیاه.
ویززز: زن صاحبخانه هر روز برای اذیت کردن شهربانو خلاقیتی به خرج میداد. تا این که یک روز به این نتیجه رسید کارهای تمیز کردن خانه باید قبل از طلوع آفتاب انجام شود.
مامان: بهش گفت شهربانو، باید بعد از جارو کردن همه جا و شستن ظرفها، یک بقچه پنبه با دوک برداری و همراه گاو و گوسفندهای خونه ببری تو صحرا. اینا بچرن علف بخورن گنده بشن، توام نخ بریسی. بجنب که همهی پنبهها تا شب باید تموم شن. شب که برگشتی باید بقیهی کارهای خونه رو بکنی.
سپیدار: بین حیوونات خونهی اونها، یک حیون خیلی خاص وجود داشت. خانوم خونه شک داشت این کی میتونه باشه ولی مطمئن نبود. یک گاو زرد بود. شهربانو اونو خیلی دوست داشت، اونم شهربانو رو دوست داشت.
ویززز: گاو کی بود؟ چی بود؟ روح محافظی که مادر شهربانو بود. راستی ایشان از اول گاو بودند؟
مامان: نه. برای کمک به دخترش و محافظت از اون تبدیل به گاو شده بود. شهربانو نمیدونست که اون گاو روح محافظشه.
سپیدار: خلاصه، فرداش دخترک قصهی ما، شهربانو کلهی سحر از خواب بیدار شد. کارها رو کرد. وقتی آفتاب در اومد، بقچهشو روی سرش گذشت، همهی حیوونها همراه با گاو زرد رو برداشت و رفتند به صحرا.
مامان: خانوم خونه خیلی پنبه توی بقچه گذاشته بود. شهربانو هی تو فکر بود هی غصه میخورد و میگفت خدایا! من اگر به جای دو تا ده تا دست هم داشتم نمیتوانم این پنبهها را بریسم. اگر هم نریسم شب معرکه داریم و خانوم خونه اذیتم میکنه. حیونا مشغول چرا شدن و شهربانو کارشو شروع کرد.
سپیدار: زحمت کشید و کشید تا نزدیک غروب شد ولی هنوز حتی نیمی از پنبهها هم نخ نشده بودند. شهربانو زد زیر گریه. حالا گریه کن کی گریه نکن. یک دفعه دید گاو اومد جلو و چشم انداخت تو چشمش.
مامان: نگاهش پر بود از دلسوزی. اون دور و بر کسی نبود ولی اگر بود میفهمید که گاو چقددددر برای شهربانو ناراحت است و غصه میخورد. تو همین وضعیت غم و غصهی شهربانو یکهو گاو زرد یک گاز گنده از پنبهها زد. جوید و جوید. از این ور پنبه خورد، از اون ور نخ پس داد. آخرین اشعههای افتاب تو آسمون بود، که شهربانو و حیوونات به خونه برگشتند.
…