قسمت ۲۴ – حرف من اینه
چه اتفاقات جالب و هیجانانگیزی در این چند ماهه افتاده بود.
نیلی که پیشدبستانی را با حسادت ورزیدن و آزار و اذیت شانیا شروع کرده بود، به چه دختر ماه و باادبی تبدیل شده بود.
شاید هم بهتر است بگویم خوشاخلاقی و مودب بودن را در خودش کشف کرده بود.
هر وقت به جمع سه نفره شانیا و سارا و نیلی نگاه میکردم که چطور شاد و خوشحالند و با محبت با هم رفتار میکنند، از این که هرگز از او ناامید نشده بودم…
***
راوی: آن روز را خوب به خاطر دارم. اواخر اسفند ماه بود و من از خواب بودن علی استفاده کرده بودم و بالای نردبان داشتم دیوارهای آشپزخانه را تمیز میکردم. سال داشت تمام میشد و من به ماههای گذشته فکر میکردم. از همان شروع سال هر وقت به یاد این میافتادم که شانیا باید از اول مهر به پیش دبستانی برود، دلهره پیدا میکردم. خاطرات تلخ دوران مدرسه جلوی چشمم رژه میرفت و احساس میکردم قرار است همهی این خاطرات از طریق شانیا دوباره برایم تکرار شوند. شانیا مثل من کمرو و خجالتی بود و احساس میکردم که مسیر زندگی مرا در پیش گرفته است. منی که همیشه در خانواده و مدرسه نادیده گرفته شده و تحقیر و سرکوب شده بودم، منی که هیچ وقت نتوانسته بودم حرفم را بزنم.
احساس میکردم یک بار دیگر و این دفعه همراه شانیا در سرازیری گریزناپذیری قرار گرفتهام که عاقبت به یک مرداب سیاه میرسد. چقدر اشتباه میکردم! رفتن شانیا به پیشدبستانی آغازگر یکی از بهترین دورههای زندگیام بود! از همان روز اول که سارا و الهام و آقا ابراهیم را در مدرسه دیدم، درهای دنیای جدیدی به رویم باز شد. الهام دید تازهای نسبت به تربیت کودکان داشت. او بچهها را معادنی از جواهرات میدانست، جواهراتی که در انتظار کشف شدن بودند. این بینش جدید به من و بهمن یاد داد که با تشویقهایمان به شانیا کمک کنیم کم کم از پوستهی کمرویی و تنهایی خود بیرون بیاید. در مدرسه دوست پیدا کند و اعتماد به نفس کافی را برای بروز استعدادهایش داشته باشد، به خصوص استعداد زیادی که در زمینهی موسیقی داشت. دوستی با الهام آرام آرام مرا هم از خود بیرون کشیده بود. به یاد آن دفعه افتادم که در انجمن شور اولیاء و مربیان توانسته بودم همه را ساکت کنم تا الهام بتواند حرفش را بزند. یاد همهی آن کارهایی افتاده بودم که با الهام کرده بودیم!
مثلا در مدرسه برنامهی داستانگویی راه انداخته بودیم و با آن توانسته بودیم تا حدی فضای بیروح و خشن و رقابتی که بین بچههای مدرسه وجود داشت را تغییر بدهیم و روابط شادتر و صمیمانهتری بین آنها و حتی بین معلمین و کارکنان مدرسه ایجاد کنیم. کلاس اطفالی که الهام برای بچهها تشکیل داده بود، چه شور و نشاطی در خانوادهی ما ایجاد کرده بود! من و بهمن چقدر به تواناییهایی که شانیا از خودش نشان میداد، افتخار میکردیم! بعد جمعهای شور والدین تشکیل شد و با الناز و بهروز آشنا شدیم و به مشورتهای تربیتی پرداختیم و این اخیرا هم که از مهشید و همسرش دعوت کرده بودیم… چه اتفاقات جالب و هیجانانگیزی در این چند ماهه افتاده بود! نیلی که پیشدبستانی را با حسادت ورزیدن و آزار و اذیت شانیا شروع کرده بود، به چه دختر ماه و باادبی تبدیل شده بود!
شاید هم بهتر است بگویم خوش اخلاقی و مودب بودن را در خودش کشف کرده بود. هر وقت به جمع سه نفرهی شانیا و سارا و نیلی نگاه میکردم که چطور شاد و خوشحالند و با محبت با هم رفتار میکنند، از این که هرگز از او ناامید نشده بودم، غرق خوشحالی میشدم. شرکت مرتب مامان و بابای نیلی در شور والدین نشان میداد که آنها هم از این جریان راضی هستند، به خصوص که کمتر با هم بگو مگو میکردند و بیشتر همراه بقیه میگفتند و میخندیدند! با خودم فکر میکردم کاش همهی خانوادهها شور والدینی داشتند که میتوانستند در آن شرکت کنند! کاش همهی والدین میدانستند چطور بچههای خود را تربیت کنند و یا لااقل جایی را داشتند که دربارهی آن با هم مشورت و مطالعه کنند! به یاد پدر و مادر خودم افتاده بودم. حالا میفهمیدم که آنها چه چیزی را در زندگی کم داشتند، حالا پس از سالها میتوانستم آنها را ببخشم. آنهایی که خودشان هم در خانوادههای شلوغ و به همین ترتیبی که ما را بزرگ کرده بودند، بزرگ شده بودند. کاش این فرصت که برای ما فراهم شد، برای همهی پدر و مادرها فراهم میشد! کاش بچههای دیگر هم این فرصت را پیدا میکردند که مثل نیلی و شانیا و بقیهی بچههای کلاس اطفال جواهرات وجود خودشان را کشف کنند. زنگ در مرا از خاطراتم بیرون کشید. الهام بود.
…