قسمت ۲۱ – مساعدت و یاوری

Program Picture

مزرعه سبز

قسمت ۲۱ – مساعدت و یاوری
۲۴ فروردین ۱۴۰۲

کودکانی که فضیلت همراهی و مساعدت را آموخته‌اند، فعال‌تر هستند و بیش‌تر مورد استقبال هم‌سالان و اطرافیان خود قرار می‌گیرند و حس ارزشمندی را تجربه می‌کنند.

***

راوی: یکی بود، یکی نبود. توی یک مزرعه‌ی سبز، یه عالمه حشره جورواجور کنار هم زندگی می‌کردن. صبح زود یک روز تابستون، کرم کوچولو بیرون اومد و به طرف گل‌های آفتابگردون به راه افتاد، اون تصمیم داشت قبل از اینکه هوا گرم بشه کمی از دونه‌های آفتابگردون که روی زمین ریخته رو جمع کنه و به خونه‌اش ببره.

کرم کوچولو: چه صبح قشنگی… صبح بخیردرخت‌ها، گل‌های آفتابگردون حالتون چطوره؟ اگه امروز بتونم ده تا دونه ببرم… تا آخرهفته برای آذوقه، دونه دارم… اگه چند تا گردو هم زیر درخت افتاده باشن که دیگه عالی میشه… تا قبل از اینکه خورشید به وسط آسمون برسه، باید برسم پای درخت گردو… اگر نه دوباره پوستم آفتاب سوخته میشه.

شب‌تاب: چطوری کرم کوچولو؟ چقدر سحرخیز شدی امروز؟

کرم کوچولو: شب‌تاب جونم خوبی؟ آخه می‌دونی آفتاب تابستون خیلی پوستم رو می‌سوزونه، ترجیح میدم تا قبل از ظهر کارهام رو تموم کنم… می‌خوام کمی دونه‌ی

آفتابگردون برای انبار آذوقه‌ام جمع کنم… ببین اینا رو، دیروز یه کمی جمع کردم و ریختم تو کیسه‌ام… ولی می‌خوام تا قبل از ظهر پرش کنم… راستی… تو هم خیلی زود بیدار شدی!

شب‌تاب: من تازه دارم میرم بخوابم… آخه می‌دونی تمام شب رو برای روشن نگه داشتن خونه هزارپا بیدار بودم… اون یک تابلوی سفارشی داشت که باید امروز صبح تحویل می‌داد و ازم خواست تا با نورم خونه‌اش رو روشن کنم تا بتونه تا صبح کارش رو تموم کنه.

کرم کوچولو: وااای شب‌تاب یعنی تو تمام دیشب رو بیدار موندی؟ امیدوارم هزارپا قدر این همه مساعدت وهمراهی تو رو بدونه. واقعا لطف بزرگی در حقش کردی.

شب‌تاب: کرم کوچولو خیلی سرم گیج میره… میشه کمک کنی تا روی اون تخته سنگ بشینم؟

کرم کوچولو: حتما… الان میام… آها… یواش… حالا کمی بشین… فکر کنم نخوابیدن دیشب خیلی خسته‌ات کرده…

شب‌تاب: آره… همین‌طوره… مخصوصا اینکه دیشب شام هم نخوردم، فکر نمی‌کردم کار هزارپا اینقدر طول بکشه… با خودم فکر کردم آخر شبی که برگشتم شام می‌خورم… ولی خوب دیر شد…

کرم کوچولو: آخه چرا شب‌تاب جون؟ خوب بهش می‌گفتی که یه چیزی برات بیاره تا بخوری؟ کاش اینقدر که به فکر دوستت بودی به فکر خودت و بدنت هم می‌بودی. خوردن و خوابیدن جزو نیازهای مهم هر موجودیه… همونقدر که به بقیه یاری و کمک می‌رسونی باید نسبت به بدن خودت هم مهربون باشی…

شب‌تاب: میشه… کمک کنی… تا خونه‌ام برم؟

کرم کوچولو: حتما… روی اون برگ درازبکش… من سعی می‌کنم کمک کنم تا دم لونه‌ات برسی… یک کم طول می‌کشه چون که من پا ندارم و باید این برگ رو روی زمین بکشم… ولی تو نگران نباش، همینجا استراحت کن تا برسیم.

راوی: کرم کوچولو مسافت زیادی برگی رو که دوستش روی اون استراحت می‌کرد، حمل کرد، هر بار که احساس خستگی و یا فشار می‌کرد کمی می‌ایستاد، نفسی تازه می‌کرد و به خاطر کمک به دوستش ادامه می‌داد… بالاخره به پای درختی رسیدن که شب‌تاب بالای اون لونه داشت.

کرم کوچولو: شب‌تاب جون… دیگه رسیدیم… من نمی‌تونم تا اون بالا ببرمت… اگه حالت بهتر شده می‌تونی پرواز کنی تا دم لونه‌ات، اگر هم هنوز ضعف داری می‌تونم کمی از این دونه‌های آفتابگردون توی کیسه‌ام بهت بدم تا کمی جون بگیری؟!

شب‌تاب: خیلی حالم بهتره… ممنونم ازت کرم کوچولو… راستش من دونه‌ی آفتابگردون دوست ندارم، ببین پشت لونه‌م یک بوته تمشک هست، می‌تونی چند تا دونه تمشک برام بیاری؟

کرم کوچولو: تمشک؟ مطمئنی؟ تا جایی که من می‌دونم تمشک برای حالت ضعف خوب نیست… تازه اون تمشک‌ها هنوز نرسیده هستن… خیلی ترش هستن… فکرکنم نخوریشون بهتره.

شب‌تاب: خوب آخه خیلی گرسنم شده… لطفا برو برام چند تا تمشک بیار… من خیلی تمشک دوست دارم.

کرم کوچولو: شب‌تاب جون… دوست خوبم… تمشک حالت رو بدتر می‌کنه… تو باید الان میوه شیرین و یا دونه‌های انرژی‌بخش بخوری… مثل دونه آفتابگردون… لطفا اصرار نکن که برات تمشک بیارم.

شب‌تاب: خوب دوست ندارم مزه‌شون رو… خیلی بی‌مزه‌ان… مطمئنم اگه بریزمشون تو دهنم نمی‌تونم اونا رو قورت بدم.

کرم کوچولو: حالا تو یک بار امتحان کن.

شب‌تاب: نمی‌خوام… نمی‌تونم بخورمشون…

کرم کوچولو: آخه شب‌تاب… چرا گوش به حرفم نمیدی؟

news letter image

ثبت نام در خبرنامه