قسمت ۱ – کرم کوچولوی قهرمان
استقلال و خودباوری موضوع محوری این قسمت است و در مسیر داستان کودکان با این فضیلت آشنا میشوند.
***
راوی: یکی بود، یکی نبود. توی یک مزرعه گندم یک عالمه حشره جور واجور در کنار هم زندگی میکردن. در یک روز آفتاب همه حشرات، کنار گل آفتابگردون جمع شدن تا به دنیا اومدن پروانه کوچولو رو ببینن.
ملخ: پس چرا از پیلهاش بیرون نمیاد؟
هزارپا: چقدر غر میزنی ملخ، کمی صبر داشته باش… دیگه باید به دنیا بیاد.
زنبور: ززز… ببینید پیله داره بازززز میشه.
سوسک: نگاه کنین، پروانه کوچولو از پیله بیرون اومد… داره بالهاشو باز میکنه!!!
همه حشرات: وااااای…
کفشدوزک: شبتاب جون میبینی، چه بالهای قشنگی داره؟
شبتاب: آره… واقعا زیباست کفشدوزک.
هزارپا: تا به حال پروانه به این قشنگی ندیده بودم…!
راوی: در همون نزدیکی، پشت سنگ سیاه بزرگ، کرم خاکی کوچیکی به دنیا اومد و سرش رو از خاک بیرون آورد.
کرم کوچولو: خداااااای من!… چقدر این بالا روشنه… آخ… آخی… اه… هی کسی اونجا نیست؟… هی… کسی صدای منو میشنوه؟
کرم کوچولو: اونجا چه خبره؟… آهای… هی…؟ بهتره خودم برم ببینم چه خبره؟
راوی: و به طرف حشرات به راه افتاد.
کفشدوزک: بالهاشو ببین.
هزارپا: وقتی پرواز میکنه بالهاش میدرخشه.
کرم کوچولو: سلام… من اینجام… من کرم کوچولو هستم… میتونیم با هم دوست بشیم؟… هی… سلام؟؟
زنبور: ویززززز… وییییزززز… هی سوسکی… اون دیگه کیه؟
سوسک: ها؟… کی؟… آها اونو میگی؟… یک کرم خاکی کوچولو دیگه… ولش کن بابا… ببین این پروانه چقدر قشنگ تو هوا میچرخه!!!
پروانه: هی… هورا…!!
کرم کوچولو: خدای من… چه پروانهی قشنگی!!!… چه بالهای رنگارنگی داره! خوش به حالش… شاید اگه منم میتونستم پرواز کنم… شاید اگه بالهایی به زیبایی اون داشتم… با منم دوست میشدن… اما… اما من حتی دست و پا هم ندارم.
راوی: کرم کوچولو که خیلی غمگین و غصهدار بود از اونجا دور شد، اما اون حشرات حتی متوجه رفتن اون هم نشدن. اون رفت و رفت تا به یک مورچه رسید که داشت یک دونهی گندم سنگین رو روی پشتش حمل میکرد.
مورچه: اه… چقدر سنگینه… ای…
کرم کوچولو: سلام…
مورچه: سلام کوچولو… تا به حال این دور و برا ندیده بودمت… تازه اینجا اومدی؟
کرم کوچولو: اره ه ه ه… من امروز صبح به دنیا اومدم.
مورچه: ا… اینکه خیلی خوبه…. پس چرا اینقدر ناراحتی؟
کرم کوچولو: هیشکی من رو دوست نداره… من دوست داشتم مثل پروانه قشنگ و رنگی باشم، تا همه به من نگاه کنن… تو دوست نداشتی؟
مورچه: نه… معلومه که نه… اگه اون بالهای قشنگی داره، منم دستای خیلی قوی دارم. من میتونم کارایی انجام بدم که پروانه نمیتونه… هر کسی یک کاری بلده و یک فایدهای داره… تو هم مطمئن باش که میتونی یک کاری انجام بدی… کاری که فقط تو از پسش بر میای… فقط باید کمی فکر کنی و بفهمی که اون کار چیه؟
راوی: کرم کوچولو با دقت به حرفهای مورچه گوش کرد و کم کم غصهها از دلش بیرون رفتن، اون آهسته و آروم به زیر زمین برگشت و شروع کرد به فکر کردن.
کرم کوچولو: خب… بذار ببینم… من چه کاری رو میتونم به خوبی انجام بدم؟… اوووم… من نه میتونم پرواز کنم و نه بدوم… نه حتی مثل آقا مورچه بارای سنگین رو جا به جا کنم… فقط میتونم زیر زمین حرکت کنم و راه درست کنم… اونم فقط زیر زمین… آها… فهمیدم، من میتونم زیر زمین تونل درست کنم… آره… همینه من میخوام یک تونل بزرگ زیر زمین درست کنم… یک تونل بزررررررگ!
هزارپا: هی سوسکی… کفشدوزک… بیاین با هم مسابقه دو بدیم… من مطمئنم که از شما میبرم.
کفشدوزک: این هزارپا خوش خیال رو ببین… فکر میکنه چون یه عالمه پا داره میتونه برنده بشه.
زنبور: شب تاب جون… بیا من و تو و پروانه کمی با هم پرواز کنیم.
پروانه: من؟!… با شما؟؟!… من بالهای قشنگم رو به خاطر شما خسته نمیکنم، ایششششش.
راوی: حشرهها گرم بازی بودن و اصلا خبر نداشتن که آدما دارن مزرعه رو سمپاشی میکنن.
آدم 1: اونجا رو یادت نره سم بزنی.
آدم 2: نه… یادم هست… باید برم کمی سم بیارم مخزن خالی شده.
سوسک: دارم خفه میشم… کمک…
هزارپا: دیگه نمیتونم… نفس… بکشم.
پروانه: ای وای… یکی به من کمک کنه… ای وای…!
راوی: حشرهها از ترس نمیدونستن چکار کنن… به کجا پناه ببرن… کجا فرار کنن… همه جا مسموم شده بود.
…