قسمت ۱۷ – تدبیر و درایت
رفتار با درایت و تفکر در کودکان نسبت به بزرگسالان کمتر مشاهده میشود زیرا ذات پاک آنها نمیتواند تبعات رعایت نشدن تدبیر را پیشبینی کند. اما این مهم برای آنها قابل درک و آموزش است.
***
راوی: یکی بود، یکی نبود. توی یک مزرعهی سبز یه عالمه حشره جورواجور کنار هم زندگی میکردن. نزدیک ظهر بود و حشرهها هر کدوم در گوشهای از مزرعه، مشغول فعالیت بودن. ملخ در حالی که مشغول جست زدن بود از جلوی خونهی هزارپا رد شد و دید که اون مشغول بردن سطلهای رنگ به بیرون از خونشه… اما به محض دیدن اون شروع کرد به خندیدن.
ملخ: چی کار کردی با خودت هزارپا… این دیگه چه وضعیه برا خودت ساختی؟
هزارپا: چطوری ملخ؟ خیلی باحال شده؟ نشده؟ کل دیشب مشغول رنگ کردن بودم… میبینم که تو هم خوشت اومده!
ملخ: خوشم اومد؟ داری شوخی میکنی؟ این چه افتضاحیه که برا خودت درست کردی؟ آخه کدوم حشره رو دیدی که پاهای خودش رو رنگ کنه؟ اونم هزارتا پا رو.
هزارپا: ولی به نظر من که خیلی قشنگ شده… احساس میکنم روی رنگینکمون راه رفتم…
ملخ: روی رنگینکمون راه رفتی؟! آخه کدوم حشره میتونه روی رنگینکمون راه بره… نگاش کن تو رو خدا… دو برابر وقتی که برای رنگ کردنشون صرف کردی برا شستنشون باید بزاری… تازه اگه پاک بشن.
کفشدوزک: چی شده ملخ… بگو ما هم بخندیم… صدای خندهات تا اونور مزرعه میاد…
ملخ: آخه تو نگاش کن این هنرمند رو… کاغذ کم آورده پاهاش رو رنگ کرده…
کفشدوزک: چطوری هزارپا؟
هزارپا: بد نیستم… من خیلی کار دارم باید برم… ملخ تو کار دیگهای نداری؟
کفشدوزک: عه… بسه دیگه ملخ… سرم درد گرفت… هزارپا رفت… با توام ملخ؟!
ملخ: هاا؟! عه… کجا رفت؟ ناراحت شد یعنی؟ من که حرف بدی نزدم… حقیقت رو بهش گفتم.
کفشدوزک: اونقدرام بد نشده بودااا… کار جالبی کرده بود…
ملخ: تو هم شوخیت گرفته کفشدوزک؟ اخه کدوم جونور عاقلی همچین کاری میکنه؟
کفشدوزک: ببینم اصلا مگه اون از تو نظر خواسته بود؟
ملخ: اون نظر نخواد… من که کور نیستم… دوستشم… نمیخوام با این ریخت ببیننش و مسخرهاش کنن… یعنی واقعا ناراحت شد؟!
کفشدوزک: اینطور فکر میکنم.
ملخ: هزارپا… آهای رفیق… بیا بیرون… کجا رفتی؟هزارپا؟
راوی: فردای اون روز پروانه و ملخ با هم قرار داشتن تا برای کلاس ننه بکوتی کاکل ذرت جمع کنند. ملخ که چند دقیقه زودتر از پروانه سر قرار رسیده بود با خودش غرغر میکرد و از اینکه پروانه منتظرش گذاشته ناراحت بود.
پروانه: خیلی منتظر موندی؟ ببخشید واقعا… قبل از اینکه بیام داشتم…
ملخ: بله که خیلی منتظر موندم… ای بابا… اگه قراره دیرتر بیای خوب به منم بگو که همون ساعت بیام… فکر کردی من بیکارم؟ واقعا که حشره خودخواهی هستی… چرا فکر میکنی کارای تو از کارای من مهمتره؟
پروانه: چه خبرته ملخ؟ من که عذرخواهی کردم… داشتم برات توضیح میدادم دلیلش رو… تازه هنوز هم که تا ظهر خیلی مونده، ننه بکوتی گفت راس ظهر شروع میکنه… الان با هم سریع کاکلهای ذرت رو جمع میکنیم. تازه من امروز صبح این کیسهها رو دوختم که کاکلها رو…
ملخ: لازم نکرده با هم جمع کنیم… من میرم تو هم خودت بیا… به جای وقتشناسی، برای جلب توجه نشستی کاردستی درست کردی… من رفتم.
پروانه: ملخ؟! من رو باش… از سر صبح نشستم براش کیسه میدوزم که لوازم کلاسش مرتب و سرجمع باشه… بدون اینکه به توضیحات من گوش بده، دهنش رو باز کرد و هر چی به ذهنش رسید رو بهم گفت… فکر میکردم این کیسه رو ببینه غافلگیر و خوشحال میشه… آخه به اینم میگن دوست؟ به خاطر چند دقیقه تاخیر باید اینطوری با من حرف بزنه؟
کفشدوزک: چی شده پروانه جونم؟ چرا اونجا واستادی و با خودت داری حرف میزنی؟ مگه امروز کلاس نمیای؟
پروانه: چرا داشتم میاومدم کلاس… یعنی قرار بود با ملخ بیایم… من یک کم دیر رسیدم سر قرار… عصبانی شد و هر چی از دهنش درمیاومد بهم گفت.
کفشدوزک: ای بابا از دست این ملخ… بیا با هم بریم… من یه کم کاکل اضافی جمع کردم امروز با هم استفادشون میکنیم… غصه نخور دیگه… دیروزم با هزارپا همین رفتار رو کرد… میدونی بعضی وقتا اینجوری میکنه دیگه…
راوی: ننه بکوتی بین دو ساقه آفتابگردون مشغول آموزش بافت به حشرههای علاقهمند بود، با صبر و حوصله به همه سوالها جواب میداد و در بافتن به اونها کمک میکرد.
پروانه: وااای کفشدوزک… خوش به حالت… چقدر زود دستت راه افتاد… آفرین چقدر زیاد بافتی… من هنوز ردیف سومم.
…