قسمت ۱۵ – خلاقیت و آفرینندگی

Program Picture
قسمت ۱۵ – خلاقیت و آفرینندگی
اسفند ۱۱, ۱۴۰۱

آشنایی با مفهوم خلاقیت به کودکان کمک می‌کند تا روش‌هایی مبتنی بر نظرات و توان‌مندی‌های خود در انجام کارها بیابند.

***

راوی: یکی بود، یکی نبود، در یک مزرعه‌ی سبز یه عالمه حشره جورواجور کنار هم زندگی می‌کردن. تو یک روز آفتابی در حالی که شب‌تاب و کفشدوزک داشتن با هم بین ساقه‌های آفتابگردون صحبت می‌کردن، یک چیز عجیب توجهشون رو جلب کرد.

کفشدوزک: شب‌تاب جون اونجا رو ببین… اون دیگه چیه؟

شب‌تاب: چی؟ کجا…؟!

کفشدوزک: اونجا دیگه رو زمین… یه نقاشی جالب رو زمینه… می‌بینی؟ عه… داره تکون می‌خوره…

شب‌تاب: یعنی چی می‌تونه باشه؟!! انگار سایه یک چیزی افتاده روی زمین…

کفشدوزک: رااااست میگی… ازون بالاست… اونجا رو ببین… اون چیه بین دو تا آفتابگردون وصله؟… بیا بریم ببینیم.

شب‌تاب: میگم… نکنه… نکنه خطرناک باشه… اصلا ولش کن از همین پایین نگاهش می‌کنیم.

کفشدوزک: بیا دیگه… من حواسم بهت هست… نگران نباش.

شب‌تاب: کفشدوزک… جلوتر نرو… اونجا یک عنکبوت نشسته… از روی همین گل نگاهش کنیم… یه وقت به تارش می‌چسبیماااا…

کفشدوزک: ببین چه تار عنکبوت قشنگی درست کرده… چقدر بزرگه… چه طرح‌های قشنگی داره.

شب‌تاب: پس اون که شبیه نقاشی بود، سایه‌ی این تار عنکبوت بود که اون پایین دیدیم… انگار یکی رو زمین یه عالمه گل نقاشی کرده بود…

عنکبوت: هی کوچولوها… به چی دارین نگاه می‌کنین ازاون دور… بیاین نزدیکتر ببینمتون.

شب‌تاب: ای وای… حالا چیکار کنیم؟

کفشدوزک: میریم روی اون گل کناریش می‌شینیم و ازش می‌پرسیم که اینجا چیکار می‌کنه! تو چرا همه‌اش نگرانی؟

هزارپا: هی… کفشدوزک… آهای شب‌تاب… اون بالا چیکار می‌کنین؟ دعوا می‌کنین؟

کفشدوزک: نه بابا… دعوا چرا؟! من می‌خوام برم اون تار عنکبوت و صاحبش رو ببینم ولی شب‌تاب نگرانه…

هزارپا: کو کجاست؟! آها دیدمش… ااااااا… عجب چیزی درست کرده… چقدر بزرگ و عجیبه… منم از پایین ساقه آفتابگردون بالا میام تا از نزدیک ببینمش…

راوی: عنکبوت در حالیکه مشغول بافتن تارش بود، نیم‌نگاهی به حشره‌هایی که با تعجب به اون و بافتنش خیره شده بودند انداخت و گفت…

عنکبوت: سلام کوچول موچول‌ها، چطورین؟ بیاین نزدیک‌تر… نترسین این تار عنکبوت چسبنده نیست… قبلا ندیده بودمتون! فکر کنم تو این دو، سه سالی که نبودم به دنیا اومدین. راستی بابا سوسکی هنوز اینجا زندگی می‌کنه؟

شب‌تاب: شما بابا سوسکی رو می‌شناسین… یعنی قبلاها اینجا زندگی می‌کردین؟

عنکبوت: بله که می‌شناسم… من و بابا سوسکی تقریبا هم سن و سال همیم… اسمت چیه ریزه میزه؟

کفشدوزک: عه… اصلا اسم خودتون چیه؟ من که اصلا شما رو ندیدم تا حالا؟

عنکبوت: چقدر تو بامزه‌ای… من ننه بَکوتی هستم… حالا نوبت شماست که اسم‌هاتون رو به من بگید.

شب‌تاب: خوش‌وقتم… منم شب‌تابم… اونم کفشدوزک.

هزارپا: منم هزارپام… میگم ننه بکوتی چطوری این طرح رو با تار بافتین؟! خیلی قشنگ و خفنه… نه که من نقاشی می‌کنم؛ از طرح و نقش سر درمیارم… این واقعا فوق‌العاده است… تا حالا شبیهش رو هیچ جا ندیده بودم.

عنکبوت: به به… پس تو این مزرعه هنرمندم پیدا میشه… از دقت و توجهت خوشم اومد… بابت تعریفت هم خیلی متشکرم.

هزارپا: آهای مورچه خان… مورچه؟! بیا این بالا ببین چی پیدا کردیم؟

مورچه: عه… هزارپا؟! اونجا چیکار می‌کنی؟ حتما باید چیز جالبی باشه که این همه به خاطرش ساقه‌نوردی کردی.

شب‌تاب: خوش به حالتون ننه بکوتی… خیلی قشنگ می‌بافین.

عنکبوت: خوب اینکه غصه خوردن نداره ننه جون… به تو هم یاد میدم ببافی.

کفشدوزک: واقعا؟؟!! به من هم یاد می‌دین؟

مورچه: واااای… اینجا رو ببین… عجب شاهکاری… عه ببخشید روز بخیر… من مورچه هستم.

عنکبوت: روز تو هم بخیر ننه جون.

شب‌تاب: ولی ننه بکوتی من که تار ندارم که بتونم باهاش ببافم وازتون یاد بگیرم؟

عنکبوت: معلومه که نداری… کی دیده یک شب‌تاب تار بتنه؟ ممم… بذار ببینم… می‌تونیم به جاش… می‌تونیم از کاکل اون ذرتا استفاده کنیم… البته یه کم از تارهای من کلفت‌تره، ولی کار تو رو راه می‌ندازه… بعدا می‌تونی خودت فکر کنی و به جاش از چیزهای نرم‌تر استفاده کنی.

هزارپا: میگم ننه بکوتی… چطور این طرح‌ها به فکرتون می‌رسه؟

عنکبوت: من تا الان هزارتا طرح با تار عنکبوت بافتم… خیلی‌هاش رو هدیه دادم… بعضی از دوستام هم به عنوان رومیزی ازشون استفاده می‌کنن… فقط هر بار که شروع می‌کنم سعی می‌کنم طرحم با دفعه‌ی قبل فرق داشته باشه… چشمام رو می‌بندم و به نقش‌ها و طرح‌هایی که در طبیعت می‌بینم فکر می‌کنم و سعی می‌کنم اون رو با تارهام ببافم… البته بافتن یک سری قاعده و قانون مخصوص به خودش رو هم داره… که اونها رو خییییلی وقت پیش یاد گرفتم.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه