قسمت ۱۴ – نظافت و پاکیزگی

Program Picture

مزرعه سبز

قسمت ۱۴ – نظافت و پاکیزگی
۰۴ اسفند ۱۴۰۱

در این قسمت به اهمیت رعایت نظافت و بهداشت و لزوم آن برای حفظ آرامش و روابط فردی پرداخته شده است.

***

راوی: آخر شب بود و همه حشرات در حال آماده شدن برای خواب بودن… یکی داشت اتاقش رو قبل خواب مرتب می‌کرد و یکی دیگه دندوناش رو مسواک می‌زد. زنبور ظرفای عسل رو می‌شست تا کندو تمیز و آراسته بمونه و بابا سوسکی مشغول پوشیدن لباس خوابش بود. اما توی لونه هزارپا خبری از مراسم قبل خواب نبود.

هزارپا: وااای… چقدر امروز خسته شدم. کاش یکی می‌اومد کمک من تا این ظرفای کثیف رو بشوریم. چقدر زیاد شدن… فردا تو چی صبحونه بخورم… دیگه ظرف تمیز ندارم… دارم؟ چقدر سرم می‌خاره… اه… چرا خوابم نمی‌بره؟ چی  رفته تو سرم؟ نمی‌تونم با این وضع بخوابم که… اون طرفی بشم… نه بابا… نمیشه… فردا هم که با پروانه کلاس دارم… چه خوب… می‌تونم ازش خواهش کنم که تو شسستن ظرفا بهم کمک کنه. آخ این سرم چقدر می‌خاره…

راوی: صبح زود، پروانه که تمیز و آراسته برای اولین جلسه نقاشی‌اش آماده شده بود، به لونه هزارپا رسید.

پروانه: هزارپا؟؟… خونه‌ای؟… امروز با هم قرار داشتیمااا… هزارپا؟

هزارپا: عه… ببخشید که منتظر شدی… من خوابم برده بود، آخه دیشب خیلی بد خوابیدم… تو اونجا پشت میز بشین و وسایلت رو بزار من الان میام.

پروانه: اوف… چه بوی بدی میاد… نکنه اینجا چیزی گندیده؟

هزارپا: خوب ببینم چه وسایلی همراهت آوردی؟… بزار اینجا نزدیکت بشینم تا این رنگ‌ها رو بهتر ببینم… این کاغذها رو از بابا سوسکی گرفتی؟

پروانه: هزارپا جان… یک کم عقب‌تر می‌شینی؟

هزارپا: چرا… تو چرا دماغت رو گرفتی؟

پروانه: آخه چیزه… می‌دونی… دهنت خیلی بوی بد میده. بخشیدااا… ولی وقتی نزدیکم حرف می‌زنی… نمی‌تونم نفس بکشم.

هزارپا: بو میده؟ بو نمیده که… سه روز پیش مسواک زدم…

پروانه: چی؟ سه روزه که مسواک نزدی؟

هزارپا: باشه من اون طرف‌تر می‌شینم. بیا کلاسمون رو شروع کنیم… یه لحظه صبر کن…

پروانه: نگو که خیلی وقته حموم هم نرفتی… نکنه این بوی گندیدگی مال سرته؟

هزارپا: ای بابا… نخیرم. مال ظرفاست… اتفاقا می‌خواستم که خواهش کنم که تو شستن‌شون کمکم کنی… ظرف تمیز ندارم که توش غذا بخورم…

پروانه: اه اه… هزارپا، خیلی بوی خونت آزاردهنده است… من اگه یه کم دیگه اینجا باشم حالم به هم می‌خوره… ببخشید… نمی‌خوام ناراحتت کنم ولی فکر کنم بهتره برم… دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.

هزارپا: ای بابا… کجا میری… لوازم نقاشی‌ات رو نبردی که… پروانه؟؟

راوی: هزارپا اون روز تا عصر مشغول کشیدن نقاشی بود، اون می‌خواست تابلویی که بابا سوسکی بهش سفارش داده بود رو هر چه زودتر تموم کنه. نزدیک به غروب تابلو نقاشی رو برداشت تا پیش بابا سوسکی بره و اون رو خوشحال کنه… وقتی به در خونه‌اش رسید بوی کیک عسلی، از پنجره خونه بابا سوسکی باعث شد که حسابی احساس گرسنگی کنه.

هزارپا: واای…عجب بوی خوبی میاد… خیلی وقته کیک عسلی نخوردم…

بابا سوسکی: به به هزارپا… چه خوب کردی اومدی بابا جانا… بیا تو.

هزارپا: خیلی ممنون بابا سوسکی… ببینید براتون چی آوردم!همون تابلویی که سفارش داده بودین… عه زنبوری تو هم اینجایی؟ چطوری کرم کوچولو؟ مهمونی داشتین؟ مزاحم شدم… نشدم؟

بابا سوسکی: نه بابا جان… این چه حرفیه؟ بچه‌ها برام دمنوش و کیک عسلی آوردن… تو هم بیا با هم می‌خوریم… ببینم این تابلو رو… به به… دستت درد نکنه بابا جانا… بیا بغلت کنم بابا جان خیلی ازت ممنونم.

هزارپا: خواهش می‌کنم بابا سوسکی، باعث افتخاره.

بابا سوسکی: این چه بوییه بابا جان… نفسم بند اومد… به سرت دوایی چیزی زدی؟

هزارپا: دوا؟؟!! نه… چیزی نزدم که… چطور مگه؟

بابا سوسکی: هیچی بابا جانا… بیا اینجا بشین… زنبور جان یک برش کیک برای هزارپا هم بزار.

هزارپا: خیلی کوچیک نباشه لطفا.

کرم کوچولو: زنبور جون تو هم این بوی بد رو حس می‌کنی؟

زنبور: حس می‌کنم؟!! مگه میشه این بوی تند رو حس نکرد. میشه بری اون طرف‌تر؟ یک کم از هزارپا فاصله‌ام بیشتر باشه راحت‌تر نفس می‌کشم.

زنبور: بفرما هزارپا… این قدر باشه کافیه؟

هزارپا: دستت درد نکنه زنبوری.

زنبور: نه نه… دست نزن به کیک… هزارپا دستات پر از رنگه… با این دست‌ها می‌خوای کیک بخوری؟

کرم کوچولو: مگه بعد نقاشی و کار با رنگ، دستات رو نمی‌شوری؟

news letter image

ثبت نام در خبرنامه