باورداری یعنی ایمان داشتن به شیوه خاصی از رفتار و عملکردهای صحیح، فارغ از حواشی و اتفاقات محتمل پیش رو.
***
راوی: یکی بود یکی نبود، در یک مزرعهی سبز یه عالمه حشره جورواجور کنار هم زندگی میکردن.
یک بار دیگه آخرین روز پاییز فرا رسیده بود و حشرهها بعد از برداشت محصول، مشغول جمع کردن ساقههای گندم و ذرت بودن؛ آخه اونا هرسال اولین شب زمستون رو توی آلاچیقهایی که از ساقهها میساختن، جشن میگرفتن. اما امسال قرار گذاشتن تا به دو گروه تقسیم بشن و هر گروهی که آلاچیق بهتری بسازه مهمون بقیه باشه.
هزارپا: صبر کنین… من اومدم… هنوز که گروهبندی رو شروع نکردین؟! شروع کردین؟!
پروانه: وااای هزارپا… یعنی یک بار هم شد تو سر وقت به قرارمون برسی؟ تازه هزارتا پا هم داری… خوب یه کم سریعتر حرکتشون بده دیگه… اییش.
کفشدوزک: بابا سوسکی، من و شبتاب میخوایم که تو یک گروه باشیم، از الان گفته باشم… مگه نه شبتاب؟
شبتاب: آره خوب… منم اینطوری بیشتر دوست دارم.
مورچه: برا من که فرقی نداره.
ملخ: برا منم فرقی نداره، تهش قراره شام بخوریم دیگه… حالا یا تو گروه برنده یا تو گروه بازنده.
بابا سوسکی: خوب باباجانا… امسال از زنبور خواهش کردم که داوری مسابقه رو به عهده بگیره، با اینکه میدونم خیلی کار داره و باید برای زمستون آماده بشه؛ چون که خودم میخوام تو مسابقه شرکت کنم… به هر صورت امیدوارم که بهمون کلی خوش بگذره.
کفشدوزک: این بابا سوسکی ناقلا هم دلش میخواد تو مسابقه باشه.
شبتاب: آخی بابا سوسکی… خیلی دوستش دارم.
زنبور: خوب دوستان… از الان تا غروب وقت دارین که آلاچیقها رو تموم کنین. محکم بودن، اندازه، و همینطور شکل آلاچیق امتیاز دارن و البته زمان هم مهمه. منم حواسم هست که اعضای گروه به غیر از گل رس و رشتههای غلاف ذرت، از چیزی برای بستن ساقهها استفاده نکنن… پروانه، ملخ، هزارپا و بابا سوسکی تو گروه اول؛ کفشدوزک، شبتاب، مورچه و کرم کوچولو هم توی گروه دوم… آماده؟!… شروع!
راوی: حشرهها حسابی مشغول ساخت و ساز بودن، یکی ساقهها رو اندازه میگرفت، یکی طناب درست میکرد، یکی داشت نظر میداد که شکل آلاچیق چطور باشه یکی ساقهها رو به هم میبست و خلاصه همه سرگرم بودن و تلاش میکردن.
زنبور: همگی خسته نباشین… یک ساعت برای غذا و رفع خستگی استراحت داریم.
کرم کوچولو: شبتاب جون فکر میکنی کدو گروه برنده بشه؟
شبتاب: راستش نمیدونم… اما فکر کنم…
کفشدوزک: خوب معلومه که گروه اونا برنده اعلام میشه، زنبور و پروانه با هم دوستای جون جونی هستن… من مطمئنم که اونا رو برنده اعلام میکنه.
شبتاب: نه بابا… زنبور همچین آدمی نیست. نظر خودت چیه کرم کوچولو؟
کرم کوچولو: من که تا به حال ندیدم زنبور اینطوری رفتار کنه… اون خیلی منظم و دقیقه… ولی در مورد اینکه کدوم گروه اول میشه نظری ندارم.
ملخ: میگم هزارپا… بیا یه کم از این شهد میوه برا زنبور ببریم… باید هواش رو داشته باشیم. بالاخره رفیقمون داور مسابقه است.
هزارپا: ها؟! چی؟ آهاااا فهمیدم… باشه… موافقم. یعنی از اینا خوشش میاد؟ نمیاد؟
پروانه: چی میگین شما دو تا پچ پچ میکنین از اون موقع؟
هزارپا: ملخ میگه… که بهتره برای جناب داور از این شهدای خوشمزه ببریم تا بیشترهوامون رو…
ملخ: بالاخره اونم از صبح همراه ما ایستاده و تشنه شده…
پروانه: بابا سوسکی، به نظرتون کی برنده میشه؟ من فکر میکنم که گروه ما… من و زنبور خیلی وقته با هم دوستیم. من سلیقهاش رو میدونم. اون همیشه هوای دوست صمیمیش رو داره.
بابا سوسکی: چی بگم بابا جان… هزارپا جان… از اون آب کمی به من هم بده لطفا… دهنم خشک شد.
کرم کوچولو: ملخ کجا داره میره؟
کفشدوزک: داره میره پیش زنبور؟ عه آره… ببین داره بهش شربت میده؟ ای ملخ ناقلا من میدونم چی تو فکرش میگذره! شبتاب… آهای شبتاب؟ حواست کجاست؟! پاشو دونههای آفتابگردون رو برای زنبور ببر.
مورچه: عه عه… چیکار میکنی… من هنوز گشنمه… همهاش رو نبر…
کفشدوزک: بسه خوردی مورچه… ببین اون گروه هم داره برای داور چیزی میبره، الان فقط همینا رو داریم.
شبتاب: ولی منم هیچی از اون دونهها نخوردم.
کفشدوزک: ای بابا چرا متوجه نیستین؟ در عوض برنده میشیم… پروانه که دوستشه… خوراکی هم که براش بردن… اون وقت میخوای ما رو برنده اعلام کنه؟!
مورچه: خوب… آخه… ما هم دوستشیم… چه ربطی داره؟
کفشدوزک: ربطش رو بعدا برات توضیح میدم… هنوز که نشستی شب تاب پاشو دیگه!!
…