مراقبت و پرستاری، از صفاتی هستند که برای نگهداری از اطرفیان و محیط زندگیمان باید به آن توجه بیشتری شود. در این قسمت به این مهم پرداخته میشود که چگونه کودکان را با این صفت و لزوم آن آشنا کنیم.
***
خورشید که از پشت پرچین دور مزرعه طلوع کرد، بابا سوسکی قیچی باغبونیش رو برداشت و به طرف باغچه سبزیجات خونهاش و بوته گل رزش به راه افتاد، به اونها آب داد، برگهای اضافهشون رو چید، علفهای دور سبزیها رو بیرون کشید و با دقت به برگهای بوته گل رز نگاه کرد تا مطمئن بشه که سالم هستن. صبحونهاش رو خورد… کمی نرمش کرد، چند بسته کوچیک از روی میزش برداشت وعصاش رو تو دستش گرفت تا بره دور مزرعه کمی قدم بزنه… کمی جلوتر زنبور رو دید که مشغول جمعآوری شهد گلها بود.
بابا سوسکی: خسته نباشی بابا جانا…
زنبور: عه… شمایین بابا سوسکی؟
بابا سوسکی: آره بابا جان… حالت خوبه؟ دستت بهتر شد… پروانه میگفت که ظرفهای عسل رو که جا به جا میکردی دستت آسیب دیده، این رو برای تو درست کردم، مخلوطی از میوه کاج و روغن برگ بیده. شب که میخوای بخوابی روی دستت بذار و با یک برگ دورش رو ببند… درد دستت رو کم میکنه.
زنبور: وااای بابا سوسکی، خیلی زحمت کشیدین… واقعا بهش احتیاج داشتم…
بابا سوسکی: خواهش میکنم باباجانا…
بابا سوسکی به طرف راه آب جلوی درخت گردو به راه افتاد.
بابا سوسکی: آخی… بالاخره رسیدم… نگاه کن تو رو خدا… خوب معلومه که آب بند میاد و به ذرتها نمیرسه… آخه کی این قدر پوست گردو تو مسیر آب ریخته…
کفشدوزک: کار سنجاباست… خودم دیدم وقتی که گردو میخورن پوستش رو ازون بالا پرت میکنن پایین. چند بار هم خواستم بهشون بگم که این کارو نکنن ولی دیدم اصلا به حرفم گوش نمیدن.
بابا سوسکی: چطوری کفشدوزک جان؟ حالت خوبه بابا؟
کفشدوزک: بله بابا سوسکی… ببخشید یادم رفت حالتون رو بپرسم.
بابا سوسکی: منم خوبم بابا جانا… از دوستت شبتاب چه خبر؟ دیروز دیدمش که دیگه بدون ترس و نگرانی پرواز میکرد. کفشدوزک جان بیا با هم این پوست گردوها رو از مسیرآب برداریم تا آب به همه مزرعه برسه… من کمرم درد میکنه، نمیتونم خیلی خم بشم…
کفشدوزک: آخه چرا ما برداریم بابا سوسکی؟… این مزرعه صاحب داره که قد و هیکلش صد برابر من و شماست… خودش بیاد برداره. من دیدم که شما دیروز هم ساقههای ذرت رو که سنگین شده بودن میبستین تا نشکنن. آخه این کارها رو مزرعهدار باید انجام بده بابا سوسکی…
بابا سوسکی: آخه بابا جان این گل و گیاهها چه گناهی دارن… شاید مزرعهدار وقت نکرد، شاید اصلا این پایین رو ندید…
کفشدوزک: بابا سوسکی من قول دادم به شبتاب که برم پیشش…
بابا سوسکی: پس بابا جانا… حالا که اونوری میری این بسته رو هم بهش بده، عصاره گل رز و عسله… گفتم شاید بعد از آسیب بالش کمی بهش آرامش بده.
کفشدوزک: باشه بابا سوسکی… پس من برم… منتظرمه، بهتره این چیزهایی هم که شما بهم دادید را زود بهش برسونم.
روز بعد همه حشرات زیر درخت گردو، برای جشن صد سالگی مزرعه جمع شدن… کلی خوراکی خوشمزه خوردن و خیلی بهشون خوش گذشت… مورچه کلوچه کشمشی درست کرده بود و زنبور شربت شهد گل، پروانه با گلبرگهای گل آفتابگردون و شبدر یک سالاد خوشمزه درست کرده بود و هزارپا هم با گلهای شیپوری و برگهای چنار درخت گردو رو تزیین کرده بود.
بابا سوسکی: ای بابا… من دیروز این راه آب رو تمیز کردم. چرا باز اینقدر توش پره…
ملخ: شما اینجایین؟ همه دارن اونور میگن و میخندن… چیزی تو این را آب افتاده که دنبالش میگردین.
بابا سوسکی: ببین ملخ جان، اینجا پر از گلبرگ گل و تیکههای کیک عسلی شده… اینا به هم میچسبن و این راه رو بند میارن… بیا بابا جان کمک کن تا با هم تمیزش کنیم…
ملخ: بابا سوسکی… شما هم عجب حوصلهای دارین… امشب جشنه… جشن صد سالگی مزرعه… اون وقت شما اینجا نگران این هستین که راه آب بند نیاد… زودتر بیاین بریم اونور… حشرهها همه منتظر شمان.
مورچه: بابا سوسکی… کجایین شما؟ همه دور درخت رو دنبال شما گشتم… نوبت صحبت شماست… یادتون که نرفته؟ قرار بود به عنوان باتجربهترین حشره مزرعه تو جشن صد سالگیش صحبت کنین.
بابا سوسکی: نه بابا جان یادم نرفته الان میام.
و هر سه به طرف جمع به راه افتادن… بابا سوسکی روی تنه قدیمی درختی که بریده شده بود ایستاد تا بتونه همه حشرات رو ببینه… کمرش رو صاف کرد و بعد چند تا سرفه کرد تا حشرات به اون توجه کنند.
…