قدردانی و سپاسگزاری از صفاتی است که در ساخت شخصیت کودک و نوع برخوردهای او در آینده ایام، تاثیر به سزایی دارد. این قسمت از مجموعه به این فضیلت پرداخته است.
***
یک هفته از مسافرت حشرات میگذشت، همراهی چند روزه اهالی مرزعه و شهر باعث شده بود تا اونها حسابی به هم عادت کنند و الان فکر جدایی هم براشون سخت بود… دوستای بابا سوسکی تصمیم گرفتن تا برای قدردانی از زحمتها و مهماننوازیهای خانواده سوسکی، برای اونها هدیهای تهیه کنند.
مورچه: این سوسی طفلکی خیلی به ما لطف کرد، یه چیزی هم واسه اون آماده کنیم.
شبتاب: من که میگم یه جعبه پر از خوراکیهای خوشمزه براش درست کنیم.
هزارپا: یک تیکه گوشت سرخ شده چطوره؟ خوبه؟… خوب نیست؟
پروانه: ازاین همه چیزای جالب و عجیبی که تو شهر دیدیم… واقعا چی میتونه سوسی جون رو خوشحال کنه؟
کفشدوزک: من یه چیزی بگم؟
حشرات: آره… بگو… آره…
کفشدوزک: اون شبی که با هم بیرون رفتیم… همون شبی که از روی چالههای آب میپریدیم و نور چراغها رو توی چالهها تماشا میکردیم… من فهمیدم که کفشهای سوسی جون سوراخه، چون توش پر آب شده بود و شلپ شلوپ صدا میکرد. به همین خاطر از تیکههای کاغذهای رنگی که گوشه آشپزخانه پیدا کردم، براش یک جفت کفش دوختم… اگه شما هم موافقید همینا رو برای تشکر و قدردانی بهش هدیه کنیم.
پروانه: آفرین کفشدوزک، تو چقدر به فکر و مهربونی. این هدیه حتما سوسی جون رو خیلی خوشحال میکنه.
شبتاب: معلومه که خوبه… چقدر هم زحمت کشیدی.
هزارپا: خیلی هم عالیه… نیست؟
مورچه: پس خانوم سوسکه و آقا سوسکه چی؟
پروانه: من تو اون تلویزیون بزرگه که تو اون مغازه روشن بود، دیدم که چجوری میشه گروهی آواز خوند… وقتی اونها آواز میخوندن خانم سوسکه جلوی تلویزین از هیجان اشک میریخت، بعدش بهم گفت که عاشق آواز خوندنه… چطوره برای تشکر ازشون یک آواز دستهجمعی بهشون هدیه کنیم… موافقید؟
هزارپا: کی؟ ما؟ میتونیم؟ نمیتونیم!!
شبتاب: پروانه جون… اما ما خیلی وقت نداریم، باید فردا برگردیم.
پروانه: معلومه که میتونیم… خودم کمکتون میکنم… یعنی با هم تلاشمون رو میکنیم. البته درسته شما خیلی استعداد آواز خوندن ندارید ولی با تمرین شاید بشه یک کاریش کرد.
و به این صورت اونها تمام روز را به دور از چشم خانواده سوسکی و درهر فرصتی که تنها میشدن، به تمرین آواز گروهیشون مشغول میشدن.
هزارپا: این همه مهربونی… با… با… با چاشنی رفاقت…
پروانه: اااه… هزارپا… حواست رو جمع کن دیگه… از اول بخون. دقت کن که با بقیه هماهنگ بخونی.
مورچه: بعدش چی بود پروانه… من آخرش رو هی یادم میره…
خانم سوسکی: کجایید شما؟ بابا سوسکی؟ پروانه جان…
– خانم سوسکی داره میاد… سسس…
– آره… یات باشه دوباره از خانم سوسکه بخوایم اونجا ببرتمون.
خانم سوسکی: اصلا معلوم هست کجایید؟ بابا سوسکی رو ندیدین.
آقا سوسکه: منم پیداش نمیکنم… قرار بود با هم بریم تو کابینتها رو نشونش بدم… هزارپا، مورچه شما نمیاین؟
پروانه: بابا سوسکی… رفتن بیرون… یعنی… ما هم از از صبح ندیدیمشون… احتمالا رفتن بیرون دیگه، آها یادم اومد گفت میره سمت درختا کمی تو هوای تازه قدم بزنه… فکر کنم اونجا پیداش کنین.
خانم سوسکی: خیلی خوب اگه کارم داشتین من نزدیک کابینتهام… دارم شام حاضر میکنم.
آقا سوسکه: بابای ما رو هم اگه دیدید بگید پیاش میگشتم.
حشرات: باشه…حتما…ممنون.
مورچه: یعنی فهمید؟
شبتاب: فکر نکنم… خیلی از ما دور بود…
کفشدوزک: وقتی رسیدن ما نمیخوندیم… نشنیدن چیزی…
پروانه: خوب پس… ادامه میدیم…
آقا سوسکه: ببینم… چی چی میگید شماها… در این چاه رو که من از صبح باز نکردم… این آقا جون ما چطور رفته بیرون؟
پروانه: ااا… خوب… خوب… آخه به ما اینطوری گفتن… حالا شاید همین دور و برا باشن…
آقا سوسکه: شاید رفته تو راه آب اونوری… خیله خوب… ما که رفتیم.
پروانه: آخیش… رفت بالاخره… یه دفعه دیگه بخونیم فقط آهسته…
بالاخره روز خداحافظی فرا رسید. دوستای بابا سوسکی وقت رفتن دم دهنه چاه هدیه میزبانهای مهربونشون رو به آنها تقدیم کردن.
کفشدوزک: بیا سوسی جون… اینها رو برای تو آماده کردیم… امیدواریم که از رنگشون خوشت بیاد…
سوسی جون: آخ جون… ببین مامان… دیدی بابا؟؟… یه جفت کفش تازه… ممنون. یه جفت کفش تازه…
مورچه: این چند روز گذشته خیلی بهمون خوش گذشت و یکی از بهترین خاطرات هممون رو ساخت… از همه زحمتها و لطفی که به ما کردید و در این مدت به مهربونی ازمون پذیرایی کردین، متشکریم.
حشرهها: آره… خیلی خوب بود… به منم خیلی خوش گذشت.
…