قسمت ۴ – گاوها و کامران

Program Picture

جابه‌جا

قسمت ۴ – گاوها و کامران
۱۱ آذر ۱۴۰۰

ما برای این‌ که بتونیم احساس رضایت از جامعه‌ای که توش زندگی‌ می‌کنیم داشته باشیم، باید به سمت برابری، هم به عنوان یک اصل هدایت‌کننده و هم یک چشم‌انداز حرکت کنیم. با این‌حال به نظرم مفهوم برابری برای من مفهومی خیلی واضح و شفاف نیست. یعنی چی که می‌گیم می‌خوایم به سمت جامعه‌ای برابر حرکت کنیم؟ آیا امکان داره همه‌ افراد در همه زمینه‌ها برابر باشند؟ در این‌ صورت چنین جامعه‌ یکدستی خیلی بسته و خفقان آمیز نیست؟ امکان رشد، خلاقیت افراد و جوامعی که دوست دارند، متفاوت باشند یا با سرعت متفاوت یا مسیر دیگه‌ای حرکت کنند رو از بین نمی‌بره؟

***

یه روز که برگشتم سر پروژه، دیدم یه گله گاو دارن تو زمین همسایه همینطوری می‌چرن واسه خودشون و آواز می‌خونن. اینا فقط یه گلۀ سادۀ گاو نبودن، برای منی که گوشم از صدای جیغ جابه‌جایی تیرآهن و میله‌گرد و سنگ فرز زنگ می‌زد، شنیدن صدایِ بمِ «ما ما»ی گاوا که مرتب تکرار میشد با هم‌نوایی برگایی که باد نوازششون می‌کرد، شبیه معجزه بود. تو دنیای خودم بودم که یهو همسایه داد زد: «چرا جلو این گاوا رو نمی‌گیری؟» خداییش بهم برخورد، انگار داشت با یه گاوچرون صحبت می‌کرد، نه یه مدیر پیمانکار که داره از سمفونی گاوا لذت می‌بره! بعدش گفت: «این گاوا از زمین شما اومدن تو زمین همسایه، از ما گفتن! صاحبش بیاد ازتون شکایت می‌کنه.» خیلی توپش پر بود! اما درست می‌گفت. حصار گوشۀ زمین باز شده بود و اون گاوا می‌تونستن درست مثل گاو سرشونو بندازن پایین و برن تو زمین همسایه!

روزای اولی بود که تو این پروژه حاضر می‌شدیم و نمی‌خواستیم بهانه دست همسایه‌ها بدهیم. تو اون روزا یکی از اهالی برامون تخم مرغ می‌آورد، یکی شیر، یکیَم آشِ دوغِ محلی! ترش ترش، با سبزی معطر و برنج نیم دونه و بوی دودی که نشون می‌داد روی ذغال پخته شده.

اون لحظاتی که آش دوغ می‌خوردم، رویای اینکه بیام تو این روستا یه زمینی بخرم و خونه‌ای بسازم و یه گله گاو بچرونم تو ذهنم پرسه می‌زد … تا اینکه اهالی فهمیدن ما مسافر نیستیم و قراره یه ویلا واسه یه بنده‌خدایی تو روستا بسازیم، به طرفه‌العینی این بهشت، جهنم شد! اهالی این روستا با همۀ اختلافاتی که داشتن، تو این یه مورد با هم هم‌عقیده بودن که نمی‌خواستن پای غریبه به روستا باز بشه و اهالی سود پیمان‌کاری رو از دست بدن! اینجا همون جاییه که امید خودشو نشون میده! البته منظورم این نیست که زیر آوار میشه امید رو پیدا کرد! منظورم اینه که وقتی اهالی می‌خوان از هویت جمعی خودشون در برابر غریبه‌ای مثل من دفاع کنن، چشماشون برق می‌زنه و فراموش می‌کنن که تو حالت عادی صبح تا شب به جون هم می‌پرن. آقا در مقابل من آن‌چنان با هم متحد شدن که انگار یه روحن تو چندصدتا بدن.

بذارید یه مثال دیگه براتون بزنم، همین گاوایی که تو زمین همسایه می‌چریدن رو تصور کنید. اجدادشون طی هزاران هزار سال یاد گرفتن که اگه می‌خوان زنده بمونن، باید با هم برن چرا، تا با کودی که به صورت جمعی دفع می‌کنن، مراتع هم‌چنان سرسبز بمونه، باید تو گله و گروهی زندگی کنن تا گم نشن، تا در برابر حیوانات وحشی، جفتکا و دویدناشون یه فایده‌ای داشته باشه، تا تو سرما کنار هم بودنشون گرمابخش وجودشون بشه و اینا فهمای کمی نیستن برای گاوها ولو طی هزاران سال! به خصوص که خیلی از ما آدما هنوز همچین مسائلی رو درک نمی‌کنیم و فکر می‌کنیم که هر چقدر تنهاتریم، خوشبخت‌تریم! عاقل‌تریم و زرنگ‌تر! مراقبیم مبادا دم به تله بدیم و ازدواج کنیم، دیگه چه برسه که بخوایم به حیات جمعی و هم‌بستگی تو یه محله یا امید اجتماعی فکر کنیم!‌

بگذریم، گاوا مشغول خوردن برگای درختای همسایه بودن،‌ چندتاییَم زیر سایۀ خونه لَم دادن. البته تو خونه کسی نبود، منم امیدوار بودم بدون اینکه وارد حریم خونه بشم بتونم این گاوا رو از خونه بیارم بیرون. کنار حصار وایسادم و صداشون کردم شاید بفهمن، یا بترسن و از زمین بیان بیرون! نمی‌دونم چی فکر می‌کردم با خودم، گفتم: های! هیچ عکس‌العملی از خودشون نشون ندادن. بلندتر داد زدم: اووهاااای! یکیشون جواب داد: ماااااا، ولی هیچ تکونی نخورد. بعد فهمیدم راهش این نیست! یه سنگ برداشتم انداختم کنار اونی که زیر سایه لم داده بود. البته حواسم بود که بهش نخوره، طبیعتا پروژه نسبت به آسیب دیدن گاوای همسایه بیمه نشده بود، خلاصه سنگه افتاد کنار گاوه، ولی اون فقط سرشو برگردوند! بقیشون هم با سرعت داشتن برگا رو می‌خوردن! دیگه دیدم چاره‌ای نیست. باید برم تو زمین! یه خونه دقیقا وسط باغ بود و گاوا رفته بودن پشت خونه. یه چوب برداشتم، فریادزنان دویدم سمتشون! زیر پاشون سنگ می‌انداختم، اونام بلند شدن رفتن جلوی خانه. فقط مونده بود بهشون بفهمونم از همون یه متر جایی که اومده بودن تو، برن بیرون!

news letter image

ثبت نام در خبرنامه