دختر همسایه در آن روزگار و برادرزادهام در این روزگار
امید اجتماعی چیه؟ تخیل چطور میتونه ما رو به سمت امید هدایت کنه؟ آرمانشهرها چه نسبتی میتونن با دنیای تبعیضآمیزی که توش زندگی میکنیم داشته باشند؟ آیا اصل برابری میتونه ما رو از جامعه تبعیض آمیزی که توش هستیم به سمت رفاه هدایت کنه؟ چشمانداز و آرمانشهر چه ارتباطی با امید اجتماعی دارن؟ چشمانداز ما چطور میتونه به واقعیت پیوند بخوره؟ در این مسیر نقش تولید دانش چیه؟
***
راستش خیلی سال پیش، خبر عروسی دختر همسایهمونو تو یه شبنشینی که با چند تا از هممحلیهامون داشتیم شنیدم، اصلا نابود شدم! خورد شدم! راستش من هیچ وقت این دخترو ندیده بودم! چون تو شبنشینیها اتاق آقایون از خانما جدا بود! اما صداشو میشنیدم و برای صداش تو ذهنم یه تصویری ساخته بودم و عاشق همین تصویر شدم! اصلا به امید دیدنش از دوران نوجوونی میرفتم تو این مهمونیا، اما هر چقدر بیشتر برای دیدنش تلاش میکردم بیشتر پدر و برادرشو میدیدم! خیلی درد بزرگیه که به جای معاشرت با یار، با پدر و برادرش برای سالها شبنشینی کنی! اونم نه برای یه ساعت و دو ساعت یا یه شب و دو شب، برای سالها و البته آخرش از زبون همون پدر خبر عروسی همون دخترو بشنوی! هر دفعه که شبنشینی داشتیم، از صبح هزار جور فکر میکردم که اگه بر فرض محال با دختر همسایه چشمتوچشم شدم، بهش چی بگم؟ اما تمام تمرینامو نهایتا رو حریفای تمرینیام یعنی پدر و برادرش پیاده میکردم. در تمامِ مدتِ مهمونی تو جمع آقایون بودم، اما دل و گوشم اتاق بغلی بود. هر دفعه که در اتاق باز میشد دلم میریخت که حتما دیگه این دختر همسایه است! اتفاقا یه بارم اومد تو اتاق آقایون ولی من خیلی خجالت کشیدم بعد تا به خودم اومدم و سرم رو بالا گرفتم تا روی ماهشو ببینم، دختره از اتاق رفته بود! بله، مرغ از قفس پرید …
هفتۀ پیش مهمونی داشتیم. خواهرزادمم از اول تا آخر جمع سرشو بالا نمیآورد. یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه حلالزاده به داییش میره، منم گفتم این بچه به خودم رفته، حتما از یکی خوشش میاد روش نمیشه سرشو بیاره بالا! بهش گفتم دایی اگه از دختری خوشت میاد بگو خجالت نکش! گفت نه دایی خجالت چیه؟ دارم چت میکنم! گفتم این پسر هم مثل خودم اینقدر فکر و ذهنش پیش دختریه که دوستش داره، تو جمع به هیچ دختر دیگهای نگاه نمیکنه، فقط با اون چت میکنه! ازش پرسیدم! گفت نه دایی این که فقط دوست اجتماعیمه! اونقدر به اونی که دوستش دارم، پیام دادم که بلاکم کرده! یه نفس راحت کشیدم! دیدم با تمام تفاوتهای تکنولوژیک و ایدئولوژیک که بین نسلای ما وجود داره، هنوز این شباهتو داریم که هیچ کدوممون هیچ راهی برای ارتباط با کسی که دوستش داشتیم، نداشتیم!
البته این تنها شباهتهای میون محلههای قدیمی و جدید نیست! تو هر دو حالت بچهها طی یه فرآیند جمعی تربیت یا شایدم بیتربیت میشن! به این معنی که برای مثال من توی دو لحظه تصویر مادرم تو خاطرمه، اولین بار وقتی بود که خیلی کوچیک بودم و همش تو بغل مادرم بودم و اون لحظات اونقدر خاص بودن که یادم موندن، صحنۀ دوم وقتی بود که مامانم با یه آلبوم اومد و گفت بیا از بین این دخترا یکی رو به عنوان عروست انتخاب کنیم، این وسط من باقی عمرمو توی کوچه یا توی مدرسه یا توی رختخواب یا خونۀ همسایهها گذروندم، یعنی بیشتر از اینکه پدر و مادر خودمو ببینم والدین بچههای همسایه رو میدیدم که دنبالم میکردن که چرا با توپ زدم شیشۀ خونشونو شکوندم یا اینکه چرا زیر چشم بچهشون بادمجون کاشتم؟ البته خداییش اونام کم نمیآوردن و همون بادمجونو زیر چشم خودم میکاشتن، آره، خیالتون راحت، خیلی ارتباط تنگاتنگی داشتیم.
از اونجایی که خانوادۀ ما کشاورز بودن و پدر و مادرم روزا میرفتن باغ، مسائل تربیتیمون زیر نظر بابابزرگ و مامانبزرگمون بود! خوب روش تربیتی اونام مشخص بود، یا با چوب انار میومدن سراغمون یا تو انبار حبس میشدیم! خارجیترین زبونی که آموزش دیدم و بهتر از زبون مادری میفهممش، زبون چوب انار بود! بعد تو تمام عمرم بهم سرکوفت میزدن که چرا اینقدر بیتربیتی تو پسر! خب معلومه که درخت کاجم به جای من بود بیآب و کود و نور خورشید خشک میشد! همینقدرم که به صورت خودرو، میوههای وحشی میدم از خودم و خدای خودم هر روز با طلوع خورشید تشکر میکنم.
…