مقاله اول با عنوان «هرگز زمین رو فراموش نکن» نوشته سندرا لین هاچیسون و مقاله دوم: «در زندگی واقعا به چه چیزی نیاز داریم» نوشته رادنی ریچاردز.
***
فرزاد: دوستان عزیز، من فرزادم و به همراه همکارم پریسا یک قسمت دیگه از مجموعه برنامههای آموزههای نو رو تقدیمتون میکنیم.
پریسا: دوستان من هم به نوبه خودم به شما سلام میکنم و براتون آرزوی سلامتی دارم.
فرزاد: امروز هم با دو مقاله دیگه از وبسایت بهائی تیچینگز با شما همراهیم. مقاله اول با عنوان «هرگز زمین رو فراموش نکن» نوشته سندرا لین هاچیسون.
پریسا: و مقاله دوم: «در زندگی واقعا به چه چیزی نیاز داریم» نوشته رادنی ریچاردز.
پریسا: دوستان با ما همراه باشید.
پریسا: قبل از هر چیز یادآوری کنیم که اگر مایلید میتونید از طریق وبسایت بهائی تیچینگز درباره آیین بهائی اطلاعات بیشتری کسب کنید یا با فردی بهائی در اطراف محل زندگیتون آشنا بشین.
فرزاد: ممنون از این اطلاعرسانی. حالا اگر موافقی برسیم به مقالههای امروز.
پریسا: حتما. مقاله اول امروز با عنوان «هرگز زمین رو فراموش نکن» نوشته سندرا لین هاچیسون.
فرزاد: سندرا دکترای ادبیات انگلیسی از دانشگاه تورنتو داره. او چندین جوایز علمی و ادبی گرفته و تا حالا دو کتاب منتشر کرده. یکی از کتاب هاش مجوعه داستانهایی هست درباره چین در ابتدای قیام تیانآنمن. این مجموعه داستانها توسط تعدادی نشریههای معتبر منتشر شده.
پریسا: اتفاقا مقاله امروز هم درباره مشکلات و سختیهای سندرا در دورانیه که روی تز دکتراش کار میکرده و اینکه چطور تونسته از اون مرحله رد بشه و با موفقیت تزش رو بنویسه و دفاع کنه.
فرزاد: این طور که یادم میاد سندرا مقالهاش رو با جمله ای از مادرش شروع میکنه. “هرگز زمین رو فراموش نکن”. و در ادامه میگه هر وقت فکرش مشغوله به باغچه خونهشون میره و علفها رو در میاره. باغبونی بهش احساس آرامش میده و بهتر میتونه فکر کنه.
پریسا: بله، اگر یادت باشه حتی اشاره میکنه که مادرش بعد از اینکه پدر سندرا از دنیا میره تنها چیزی که بهش آرامش میداده باغبونی بوده. مادر سندرا تو مزرعه بزرگ شده بوده و از کودکی با طبیعت در ارتباط بوده و از اون طریق آرامش پیدا میکرده.
فرزاد: اتفاقا همین هم باعث میشه که سندرا از بچگی یاد بگیره برای آرامش به طبیعت پناه ببره. داستان جایی جالب میشه که از تجربهاش در سال آخر دکترا و نوشتن تز پایان نامهاش میگه. زمانی که مقدار زیادی از تزش باقی مونده بوده و اضطراب داشته که آیا میتونه به موقع تمومش کنه یا نه و با خودش فکر میکرده شاید بهترین راه حل اینه که دکتراش رو رها کنه. با خودش فکر میکنه برای اینکه بتونه تصمیم درست رو بگیره چند روزی به طبیعت پناه ببره.
پریسا: اجازه بده ادامه داستان رو من بگم. سوار قطار میشه و میره به همون جایی که بزرگ شده بوده. با خودش تصمیم میگیره انقدر اونجا میمونه تا خدا بهش بگه تصمیم درست چیه. میگه روز اول دلواپسی شدیدی سراسر وجودم رو گرفته بود. روز دوم مهی که در افکارم رو گرفته بود به کناری رفت. روز سوم، متوجه دنیای اطرافم، طبیعت و زیباییهاش و صدای پرندهها، وزش باد، و حرکت درختان شدم. روز چهارم کم کم احساس کردم که دارم تو زمان حال هستم. روز پنجم متوجه شدم که مه کوچکی داره اطرافم رو میگیره، خیلی ترسیدم، اطرافم رو نمیدیدم و بیشتر و بیشتر نگران میشدم. نمیدونستم پیکار کنم. راهی نبود جز قدم برداشتن و به جلو رفتن. همین جور که تو مه جلو میرفتم کم کم متوجه صداهایی شدم که روز قبل شنیده بودم، کم کم جاهایی رو دیدم که روزهای قبل رفته بودم. یواش یواش راهم رو پیدا کردم. خدا جوابم رو داده بود. حرکت کن و قدم قدم جلو برو. باید صفحه صفحه تزم رو مینوشتم و جلو میرفتم تا تمومش کنم.
فرزاد: تجربهای که سندرا با خوانندههاش در میون گذاشته فکر میکنم برای هر کدوم از ما وقتی تو سختی یا مشکلی هستیم صادقه. خیلی وقتها برامون سخته تصمیم درست بگیریم و نمیدونیم باید چیکار کنیم و تنها راهی که داریم اینه که قدم قدم جلو بریم و یواش یواش مسیر درست رو پیدا کنیم. اما در نهایت راه رو پیدا میکنیم.
پریسا: به قول قدیمیها: توکل کن و برو دنبالش، خدا خودش راه رو نشونت میده.
…