فانوسبان
غمگین با پاهایی پر زخم، در تاریکی و هراس به سوی تو میآیند، آنانی که دلهایشان کودکانی بیپناه را مانَد، گریان در ظلمت و تنهایی
غمگین با پاهایی پر زخم، به سوی تو میآیند شبزدگانی که چشمهایشان در فراق فردا میچکد و نفسهایشان در سکوت، به فراموشی سپرده میشود
غمگین به سوی تو میآیند بی آن که بدانند تو کیستی. آنها تنها سوسویی میبینند از دورست. تو را هنوز نمیشناسند فانوسبان دلیر. شکوه روشن بخشایش ات را نمیبینند اما به سوی سوسویی در حرکتاند که در عمق تاریکیهای این شب دشوار از فانوس تو طلوع کرده است. فانوسی که روشناییاش، میراث خورشید است
روشنایی امن دستهای تو، رهایی بخشتر از آن است که بخواهی فراموشش کنی و هراس و التماس دیگر دستها، عمیقتر از آن که شور شعلههایت را به آنها نسپاری
مشعلهدار عاشق، چشمها نگران طلوع فانوس تو است. اگر شاعر شعلههایش، سرودی سرد بسراید؟ اگر فردای پنهان در فانوس ات فنا شود و طلوع نکند؟ نجات نفسهای فراموش شده را به که خواهی سپرد؟
پاهایت خسته است و امیدوار. خسته است و مومن. مومن به تمام خاکسترهای سرخی که فرش راهت بودهاند و زخمهایی که با گلویی سرخ،فریاد کشیدهاند: آری، عاشق است
از فانوس داشتن به فانوس شدن رهسپاری و خوب میدانی که چگونه باقی بمانی تا رسالت ات را به انجام برسانی.
راز خورشید را فانوس تو خوب میداند. نمیداند؟
نظرات و دیدگاه نویسنده این مطلب مستقل بوده و لزوما دیدگاه رسمی جامعه بهائی را منعکس نمیکند.