در این قسمت باران و فاران به همراه پدر و مادرشان به پیکنیک رفتهاند. بچهها موقع بازی به یک بچه گنجشک که از لانهاش پایین افتاده کمک میکنند. بعد در مورد عشق و محبت و این که چطور میشود همه آدمها را دوست داشت حرف میزنند. در نهایت به کمک هم یک کاردستی درست میکنند.
***
مادر: بچهها کمک کنید به باباتون. چیزی جا نمونه. فاران، به بابا بگو سبد رو یادش نره بیاره.
فاران: باشه مامانجون، خودم میارم.
مادر: باران اون لیوانا رو بده یه چای بریزم.
باران: چشم، منم بیسکوئیتها رو میچینم تو ظرف.
پدر: ما اومدیم، عجب جای قشنگیه. چه پیشنهاد خوبی دادین که امروز بیایم اینجا.
مادر: آره، طبیعت، هوای خوب و آفتاب عالی.
باران: فاران، پاشو بریم بازی کنیم، اینجا پر پروانهست.
فاران: تو برو منم میام، این کفشای من یکم کار داره پوشیدنش.
پدر: واقعاً هم حیفه تو این هوا بشینین، فقط همین دور و برا باشین.
باران: فاران! فاران! بدو بیا اینجا.
فاران: چی شده؟ این چیه؟
باران: بچه گنجشکه، از اون بالا افتاده.
فاران: زندهس؟ حالا چیکار کنیم؟
باران: خیلی گناه داره، باید نجاتش بدیم.
فاران: ما که قدمون نمیرسه بذاریم تو خونهش، من برم بابا رو صدا کنم.
پدر: کو پس؟ کجاست؟
فاران: ایناهاش، ببین چه کوچیکه.
پدر: آخ طفلی، چه خوب که پیداش کردین وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد. بذار ببینم… اینم از این، خوشبختانه لونهش اون بالا بالاها نبود.
باران: مرسی بابا، مرسی که گذاشتیش پیش مامان و باباش.
پدر: مرسی از شما دوتا که کمکش کردین و نجاتش دادین، اگه فقط سرگرم بازی بودین اون هم الان پیش مامان و باباش نبود. مامانتون داره اشاره میکنه میگه بیاین، فکر کنم کارمون داره.
مادر:چه عجب بالاخره اومدین! کجا رفتین یهویی؟
فاران: مامان، باران یه بچه پرنده پیدا کرده بود.
باران: از لونهش افتاده بود، نمیتونست پرواز کنه، ما نجاتش دادیم.
مادر: آفرین بچههای مهربونم. خیلی خوبه که ما با هر چیزی که تو این دنیا هست مهربون باشیم و به همه محبت کنیم، همه آدما، همه حیوونا…
فاران: ولی این که نمیشه، خیلیا میتونن ما رو اذیت کنن. مثلاً همین دیروز وقتی داشتیم تو کلاس بازی میکردیم، اون پسره از قصد توپشو زد به من، باران هم شاهده.
پدر: درسته شاید بعضیا ما رو اذیت کنن، ولی ما باید چیکار کنیم؟ ما هم اذیتشون کنیم؟ میدونم شما هم اینو نمیخواین.
مادر: بهترین کار محبت کردن و عاشق بودنه، مطمئنم تو به اندازهی کافی به اون دوستت محبت نکردی، کاری نداره، میتونی امتحان کنی.
باران: یادمه تو کلاس اطفال دربارهی عشق و محبت یه داستان خیلی قشنگ از خاله خورشید شنیدیم.
مادر: فکر کنم من این داستانو تو گوشیم دارم، دوس دارین با هم بشنویم؟
بقیه: آره، چرا که نه.
پدر: محبت واقعی بالاخره کار خودش رو میکنه.
فاران: مگه محبت غیرواقعی هم داریم؟
پدر: بله که داریم، محبتی که از ته دل نباشه اثر نداره.
باران: معلممون میگه ما باید عاشق همه باشیم.
فاران: من که نمیتونم عاشق اونایی باشم که منو اذیت میکنن.
پدر: آره، خیلی سخته ولی شدنیه.
مادر: اگه یادتون باشه گفتیم هر کار و صفت خوبی نیاز به تمرین داره، محبت کردن و عاشق بودن هم از اون کارایی هستن که کمک میکنن قلبمون پاک بشه، خیلی هم تمرین لازم دارن. باران جون، اون وسایل کاردستی که رو که بهت گفتم آوردی؟
باران: آره، تو کیفمه.
مادر: خیلی هم خوب، بعد ناهار، با هم یه که کاردستی خوشگل درست میکنیم.
فاران: چه باحال، منم کمک میکنم.
پدر: چی میخواین درست کنین حالا؟
مادر: میخوایم یه تابلوی مقوایی شکل قلب درست کنیم و از این به بعد هر کار و صفت خوبی که یاد گرفتیم رو روش بچسبونیم. بعدشم اون قلب خوشگل رو میذاریم تو خونهمون و هر بار که نگاهش میکنیم یادمون میاد که برای داشتن یه قلب پاک چه چیزایی لازم داریم.
فاران: مثلاً عدالت.
مادر: آفرین، دیگه چی؟
باران: مثلاً همین عشق و محبت.
پدر: چه کار جالبی، منم خیلی خوشم اومد.
فاران: ولی من هنوز نفهمیدم چطور میتونم به اونایی که منو اذیت میکنن محبت کنم؟
مادر: من فکر میکنم باید اون همکلاسیت رو مثل یه دوست واقعی ببینی نه کسی که فقط تو رو اذیت میکنه.
پدر: بعضیوقتا یه لبخند ساده، یه جملهی خیلی کوچیک ولی دلنشین، میتونه محبت ما رو به بقیه نشون بده.
مادر: همم چه خوب گفتی. بچهها، گرسنهتون نیست؟
باران: چرا.
فاران: وای من که دارم غش میکنم از گشنگی.
پدر: تا غذا آماده بشه موافقین یه یه موزیک گوش بدیم تو این طبیعت؟
بچهها: آره، چه خوب
…