در این قسمت، باران و فاران به طور اتفاقی یک گلدان را میشکنند، ابتدا میترسند که حقیقت را بیان کنند اما در نهایت این کار را میکنند و در طول برنامه در مورد اهمیت صداقت و راستگویی با یکدیگر به صحبت میپردازند.
***
باران: ای وای حالا چیکار کنم؟ این گلدون یادگاری مامانبزرگ بود.
فاران: اوه، خیلی بد شد، اگه مامان بفهمه خیلی ناراحت میشه.
مادر: صدای چی بود بچهها؟
فاران: ااا مامان راستش.
باران: هیچی مامان، چیزی نبود.
مادر: ولی انگار یه چیزی شکستا.
باران: نه مامان، چیزی نبود، یعنی صدا از بیرون بود.
مادر: باشه عزیزم، مواظب باشین.
فاران: نباید اینجوری میگفتی.
باران: تو که میدونی مامان چقدر اون گلدون رو دوس داشت، خیلی ناراحت میشه.
فاران: یادت نیست مربیمون چی میگفت؟
باران: در مورد چی، چی میگفت؟
فاران: در مورد راستگویی، میگفت: هر اتفاقی هم که بیفته، ما باید راستشو بگیم. خدا آدمای راستگو رو خیلی دوس داره.
باران: میدونم فاران، ولی میترسم مامان خیلی غصه بخوره و دعوامون کنه.
فاران: ولی اگه راستشو نگیم مامان بیشتر ناراحت میشه.
باران: میگی چیکار کنیم؟
فاران: معلومه دیگه، میریم به مامان راستشو میگیم و معذرتخواهی میکنیم، مطمئنم ما رو میبخشه.
باران: باشه، بریم.
باران: اممم مامان میدونی… اممم…
فاران: بگو دیگه.
باران: اون گلدون قدیمی مامانبزرگ بود، افتاد و شکست، یعنی خودش که نیفتاد، دست من خورد بهش.
مادر: آخخخ نه.
فاران: مامان بخشید، اولش میترسیدیم بهت بگیم، میدونستیم ناراحت میشی.
مادر: معلومه که ناراحت شدم بچهها، اون یادگار مامانبزرگتون بود، خیلی دوسش داشتم، حیف شد. کاش بیشتر مراقب میبودین، ولی اشکال نداره، یعنی خوشحالم که راستشو گفتین.
فاران: یعنی الان خوشحالی؟!
مادر: برای شکستن گلدون نه، از این که صداقت داشتین خوشحالم.
فاران: دیدی گفتم مامان ما رو میبخشه.
مادر: همیشه یادتون باشه بچهها، صداقت و راستگویی خیلی مهمه.
پدر: چرا اینجا انقدر ساکته؟ بچهها کجایین؟
بچهها: اینجاییم، خسته نباشی بابا جون.
مادر: خوش اومدی عزیزم، تا تو دست و صورتت رو بشوری، منم یه چای برات میریزم.
پدر: خیلی هم خوب، مرسی.
مادر: دیگه ناراحت نباشین بچهها، اتفاقیه که افتاده. دوست دارین تا باباتون میاد به یه داستان قشنگ در مورد صدق و راستی از خاله خورشید گوش بدیم؟
فاران: معلومه که دوس داریم.
باران: ممنون که ما رو بخشیدی مامان.
پدر: چرا انقدر ساکتین، نمیخواین بگین چی شده؟
مادر: امروز وقتی بچهها داشتن بازی میکردن، دستشون میخوره به گلدون قدیمی مادر جون.
پدر: خوب.
مادر: هیچی دیگه، متاسفانه گلدون میافته و میشکنه. البته از این که بچهها صداقت داشتن و موضوع رو کامل برام تعریف کردن خوشحالم.
پدر: آخی، چه حیف. میدونم که خودتون هم الان ناراحتین ولی آفرین که تو اون لحظه تصمیم گرفتین راستشو بگین و خدایی نکرده از بقیه مخفی نکردین.
فاران: آره بابا جون، ما خوب ما خوب میدونیم که راستگویی چقدر خوبه، معلممون میگفت: آدم راستگو همیشه خوشحال و شاده.
باران: میگفت: آدمی که راستگو نیست، قلبش هیچ موقع پاک نمیمونه، ولی راستش نفهمیدم منظورش چی بود.
مادر: خوب، صداقت و راستگویی پایه تمام صفات و کارهای خوبه.
فاران: یعنی چی پایهی همهی کارهای خوبه؟
پدر: یعنی ما اگه راستشو نگیم و صداقت نداشته باشیم، هیچ موقع نمیتونیم عدالت رو تو زندگیمون اجرا کنیم، یا عشق و محبت واقعی داشته باشیم. واسه همینه که صداقت پایه و اساس همهی خوبیهاست.
مادر: فکر کنم الان بهترین موقعست که بریم سراغ اون تابلوی قلب پاکمون که چند وقت پیش ساختیم. برای اینکه قلب پاکی داشته باشیم، به کلی صفت و کارای خوب نیاز داریم که قرار شد تمام اون صفات رو بچسبونیم رو تابلو.
پدر: چه عالی. تا صفت صداقت رو به اون قلب پاک اضافه میکنین، موافقین یه آهنگ هم از عمو پیمان بشنویم؟
باران: چه پیشنهاد خوبی.
…
مادر: یادمه گفتین آدم راستگو شاد و خوشحاله، به نظرتون چرا کسی که راستشو میگه، زندگی شادتری داره؟
فاران: چون همه بهش اعتماد میکنن.
باران: چون میدونه خدا خیلی دوسش داره.
فاران: اینجوری همه آدما هم دوسش دارن و بهش کمک میکنن، نه مثل اون چوپانه که هیچ کی کمکش نکرد.
پدر: کدوم چوپانه بابا جون؟
باران: ما تو کلاسمون قصه یه چوپانی رو شنیدیم که مردم رو گول میزد و الکی میگفت گرگ اومده، هر بار مردم میاومدن کمکش، میخندید و میگفت شوخی کرده.
پدر: خوب بعدش چی شد؟
فاران: انقدر الکی گفت که دیگه هیچکی حرفشو باور نمیکرد.
…