قسمت ۱۸ – شلغم پربرکت

Program Picture

سپیدار و ویززز

قسمت ۱۸ – شلغم پربرکت
۲۶ خرداد ۱۴۰۱

تو هفته‌ای که گذشت، من و ویززز یکمی سرما خورده بودیم. من داشتم به ویززز می‌گفتم که خدا رو شکر که الان فصل شلغم نیست وگرنه مامان برامون آش شلغم می‌پخت. ویززز اصلا نمی‌دونست شلغم چی هست! همین شد که من از شلغم براش گفتم و همراه مامان قصه شلغم پربرکت رو تعریف کردیم.

***

مامان: سلام بچه‌ها، به برنامه ما خوش اومدید. امروز 26 خرداد ماه 1401 خورشیدی و 16 ژوئن 2022 میلادی است.

سپیدار: از طرف من و ویززز درود بر شما. امیدواریم خوب و سلامت باشید. واقعا سلامتی خیلی مهمه.

مامان: بله درسته. تو هفته گذشته ویززز و سپیدار یکمی علائم سرماخوردگی داشتند. خدا رو شکر با کمک دکتر و دارو الان حالشون بهتره.

سپیدار: شانس آوردیم که الان فصل شلغم نیست و الا مامان در مدل‌های مختلف شلغم برامون می‌پخت. شلغم آب پز، شلغم خام ریز شده توی سالاد و حتی آش شلغم!

مامان: شاید به نظر تو شلغم خوشمزه نباشه ولی برای بدن خیلی مفیده.

سپیدار: او راست میگه. ویززز نمیدونه شلغم چیه. اممم شلغم یک جور سبزیجاته. که معمولا گرده، سفیده و لکه‌های بنفش روش داره. ما آدم‌ها ریشه‌اش که توی خاکه رو می‌خوریم و مامان من و خیلی از مامان‌های دیگه معتقد هستند ویتامین‌هایی داره که در زمان سرماخوردگی خیلی لازمه.

مامان: ویززز جون همون طور که متوجه هستی آش شلغم جزو غذاهای مورد علاقه سپیدار نیست.

سپیدار: ولی من قصه‌اش رو دوست دارم. همون قصه‌ای که هر وقت مریض میشم و آش شلغم می‌پزی، برام تعریف می‌کنی تا حواسم پرت شه و آش رو بخورم.

مامان: پس خدا رحم کرد من این قصه رو بلد بودم. وقتی کوچیک بودم مامانم برام تعریف می‌کرد.

سپیدار: ویززز میگه در مورد کدام قصه سخن می‌گویید؟

مامان: قصه شلغم پر برکت. دوست داری برات تعریف کنیم؟

سپیدار: ویززز میگه بی‌اندازه مشتاقم.

مامان: باشه. سپیدار کمک می‌کنی با هم تعریف کنیم؟

سپیدار: قبوله.

مامان: روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچک‌شان در مزرعه‌ای زندگی می‌کردند. پیرمرد هر سال توی مزرعه‌اش یک چیز می‌کاشت. یک سال سیب زمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر. آن سال هم تصمیم گرفت که شلغم بکارد. پیرمرد و پیرزن و نوه‌هایشان مثل هر سال زمین را آماده کردند و تخم شلغم را پاشیدند. چیزی نگذشت که مزرعه سرسبز شد و شلغم‌ها بزرگ و بزرگ تر شدند.

سپیدار: یک روز، پیرزن هوس کرد آش شلغم بپزد. پیرمرد گفت: “همین حالا می‌روم و برایت یک شلغم رسیده می‌آورم.” پیرمرد به مزرعه رفت. یک شلغم انتخاب کرد. برگ‌های شلغم را گرفت و کشید، اما شلغم بیرون نیامد. پیرمرد خواند: “آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان…” اما باز هم شلغم بیرون نیامد.

مامان: پیرمرد، پیرزن را صدا کرد و گفت:” بیا، بیا، کمک کن. شلغمک، شیرینک از خاک در نمی آید.”

پیرزن دوید و آمد. پیرمرد برگ‌های شلغم را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را گرفت. با هم کشیدند و یک صدا خواندند: “آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان، با چهار تکان …” اما فایده‌ای نداشت. شلغم از خاک در نیامد که نیامد.

سپیدار: پیرزن نوه‌هایش را صدا کرد و گفت: “دخترکم، پسرکم، بیاید، بیاید، کمک کنید، شلغمک، شیرینک از خاک بیرون نمی‌آید.” نوه‌های پیرمرد و پیرزن به کمک آن‌ها آمدند. پیرمرد برگ‌های شلغم را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را گرفت. پسرک دامن مادربزرگش را گرفت. دخترک گوشه کت برادرش را گرفت و کشیدند و کشیدند و کشیدند و یک صدا خواندند:”آی شلغمک، آی شیرینک، بیا بیا بیرون بیا. از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان با چهار تکان، با پنج تکان …” اما شلغم باز هم از جایش تکان نخورد.

مامان: سگِ پیرمرد و پیرزن کنار دیوار خوابیده بود. صدای آن‌ها را شنید. دوید و به کمک آن‌ها آمد. پیرمرد برگ‌های شلغم را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را گرفت. پسرک دامن مادربزرگ را گرفت. دخترک گوشه کت برادرش را گرفت. سگ هم دامن دخترک را گرفت و کشیدند و کشیدند و یک صدا خواندند: “آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان با دو تکان، با سه تکان، با چهار تکان، با پنج تکان، با شش تکان …” اما باز هم شلغم از دل خاک بیرون نیامد.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه