شفقت و مهربانی
در این قسمت همسر یکی از آشنایان در بیمارستان بستری شده است. پدر جویای حال او میشود و به همراه مادر خانواده در مورد داشتن شفقت و مهربانی در زندگی، با بچهها حرف میزنند.
***
پدر: به به عجب عطری، همسر کدبانوی ما چه کرده امروز؟؟
مادر: نه بابا، اینقدر الکی تعریف نکن، معلوم نیست خوب شده باشه.
پدر: عزیزم، من به حس بویاییم شک ندارم، قرمهسبزی که جا افتاده باشه از عطرش مشخصه.
مادر: پس معلومه خیلی گرسنته…
پدر: آره والا… بچهها کجان؟
مادر: تو اتاق. بچهها نمیآین؟!!!!
بچهها: اومدیم. یک کم دیگه میایم مامان.
پدر: چایی داریم؟
مادر: داریم ولی تازه دم نیست.
پدر: چه ایرادی داره؟
مادر: بذار برات بریزم.
پدر: نه، تو به کارات برس، خودم میریزم.
فاران: مامان، امروز که اتاق منو جارو میزدین پاککن سفیده منو پیدا نکردی؟
باران: من دیدمش، فکر کنم زیر تخت افتاده.
مادر: خوب بگردین اگر پیدا نشد امروز که میرم سوپر مارکت خرید، بگیرم برات.
پدر: وای، گفتی مارکت. آقا بهروزو یادم رفت.
باران: عمو بهروز؟!!! سوپر مارکت محله؟
مادر: چی شده آقا بهروز؟!!!!
پدر: نه!!! آقا بهروز که چیزیش نشده، خانمش دو سه روزه بیمارستانه، حالش خوب نیست، میخواستم امروز بهش زنگ بزنم.
مادر: ای بابا، بنده خدا، حالا کی پیشه خانمش تو بیمارستان میمونه؟ بچههاش چهکار میکنن؟
پدر: والا دقیقاً اطلاعی ندارم.
مادر: خوب بهش زنگ بزن شاید نیاز به کمک داشته باشه.
فاران: آره بابا به عمو بهروز زنگ بزن.
باران: همیشه تو مغازه عمو بهروز بود خانمش، هر وقت من و فاران میرفتیم اونجا میگفت؛ بچهها خیلی چیپس نخورین براتون خوب نیست.
مادر: بچهها نگران نباشین، دعا میکنیم خانم آقا بهروز هرچه زودتر حالش خوب بشه، هر کاری هم که بتونیم براش انجام میدیم… شما هم یک تماس بگیر تا دیر نشده.
پدر: آره آره، همین الان، فاران بابا گوشی منو از رو میز بیار.
فاران: بذار بابا رمزش رو باز کنم.
پدر: پسرم بردار این رمزو، لزومی نداره.
فاران: بفرما باباو
باران: چرا انقدر برای گوشیها رمز میذاری؟
فاران: چه اشکالی داره؟ خیلی هم خوبه.
پدر: هیس!! بچهها، یک دقیقه، داره زنگ میخوره. سلام آقا بهروز، حال شما؟ خوبی انشاءالله؟ بد موقع که تماس نگرفتم؟!… خوب الهی شکر. تماس گرفتم حال همسرتون رو بپرسم؟ عملش چطور پیش رفت؟ میدونم… متوجهام آقا بهروز… بله، حق دارین… کاملاً همینطوره…
مادر: بپرس تا کی باید بیمارستان باشن؟
پدر: اونوقت دکترشون نگفتن تا کی قراره بیمارستان باشن؟ آهان، جواب آزمایشها باید بیاد.
مادر: بچهها رو چکار کردن؟
پدر: اتفاقاً الان میخواستم از بچهها بپرسم! یعنی مادر بزرگشون فردا ظهر میرسن؟!
مادر: بگو بیان اینجا.
پدر: میگم اگر از نظر شما ایرادی نداره من و همسرم میتونیم بریم و بچهها رو بیاریم خونمون. هم با فاران و باران مشغول میشن، هم درساشون رو مرور میکنن. شما هم نگران بچهها نباشین تا انشاءالله مادربزرگشون برسن. قربان شما، خواهش میکنم، ما هم مثل یک خانوادهایم آقا بهروز، این حرفها چیه؟ دعا میکنیم و مطمئنیم که همه امور به خوبی پیش میره … خیلی مزاحمتون نمیشم احتمالا الان باید برید بیمارستان، قربان شما. به خانم سلام برسونید. فعلا. خداحافظ.
مادر: چی شد؟ خانمش چطوره؟ نمیدونستم عمل کردن.
پدر: خدا رو شکر الان بهتره، آقا بهروز خیلی ناراحت بود. انگاری منتظر تماس ما بود. دلش پر بود بنده خدا.
مادر: بچهها… خیلی مهمه حواسمون به دور و بر زندگیمون و آدمهای اطرافمون باشه… آدمها وقتی تو مشکلات هستن بیشتر نیاز به توجه و انرژی دارن. شفقت و مهربونی یک صفت بزرگ و ارزشمنده.
باران: اِاِ چه جالب ما راجع به شفقت و مهربانی خیلی تو کلاس اطفالمون حرف زدیم.
فاران: آره، راست میگه، یه داستان خیلی خوبم از خاله خورشید شنیدیم.
پدر: به به… پس ما چی؟!
فاران: بابا اتفاقاً تو گوشی شما هم میاد، یعنی تو گروه تلگرامی کلاسمون والدینم هستند.
باران: میتونیم الان گوش بدیم تا ناهار حاضر بشه.
پدر: باران جون این گوشی من و این تو ، تا داستان خاله خورشید رو پیدا کنی من هم برم یه چایی بریزم و بیام. کیا چایی میخورن؟
مادر: یه کمرنگ برای من بریز لطفا.
مادر: بچهها یه صفت دیگه واسه قلب پاک اضافه شد.
باران: من و فاران امروز شفقت و مهربونی رو روی تابلوی قلب پاکمون میچسبونیم.
فاران: این دفعه من رنگ کنم؟؟
پدر: میگم نظرتون چیه صبر کنین تا بچههای عمو بهروز هم بیان؟ با هم درست کنین.
بچهها: آره… باشه.
باران: هفته پیش تو کلاسمون یک دانشآموز جدید اومده بود. اصلاً حرف نمیزد. خیلی خجالت میکشید، ما براش جشن گرفتیم… کلی با هم دوست شدیم.
…