قسمت ۲۱ – سپیدار و کاری بزرگ

Program Picture
قسمت ۲۱ – سپیدار و کاری بزرگ
۱۶ تیر ۱۴۰۱

شماها دوست ندارید کار بزرگی بکنید؟ من و ویززز و فندقی خیلی دوست داریم. همه چی از وقتی شروع شد که من جمله خانم توران میرهادی در مورد تبدیل کردن غم بزرگ به کار بزرگ رو توی کتاب فروشی دیدم و از مامانم در موردش پرسیدم. مامانم توصیه کرد که کتاب فندقی و کار بزرگ رو با هم بخونیم و ما و فندقی فهمیدیم که هر کمکی به دیگران یک کار بزرگه.

موسیقی: ترانه‌ شادی، ای انسان‌ها در زندگی باشید با هم مهربان، از آقای ناصر نظر

***

سپیدار: سلام بچه‌ها، امروز 16 تیرماه 1401 خورشیدی و 7 جولای 2022 میلادی است و به صدای من، یعنی سپیدار، ویززز جون و مامانم گوش می‌کنید.

مامان: سلام، روزتون بخیر.

ویززز

سپیدار: درود بر شما خوبان.

مامان: خب چه خبر؟ چه احوال؟

سپیدار: خبر این که من یک سوال دارم.

مامان: بفرمایید.

سپیدار: غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل کردن یعنی چی؟

مامان: این جمله رو کجا دیدی؟!

سپیدار: آقا امید با خط خوش نوشته و به دیوار کتاب فروشی زده.

مامان: این جمله‌ی معروف از خانم توران میرهادی هست. آدم بسیار جالبی که دغدغه‌ی مهمش کمک به بچه‌های این سرزمین بود. بعداً با در مورد ایشون بیشتر براتون میگم ولی فعلا بگو سوالت چیه؟

سپیدار: همین دیگه. این جمله یعنی چی؟

مامان: یادتونه اون روزی که ویززز ناراحت بود در مورد اندوه حرف زدیم؟ این که باید بپذیریمش. این جمله هم همینو میگه. اندوه و غم مون رو بپذیریم و انرژی‌مونو به سمت ساختن و بهتر کردن شرایط سوق بدیم.

ویززز

سپیدار: ویززز میگه غمگین نیست، دچار غم نیست ولی دوست داره کار بزرگی انجام بده. ویززز منم دوست دارم کارهای بزرگ و مهمی انجام بدیم. بیا فکر کنیم کار بزرگ یعنی چی؟ چی کار کنیم یعنی کار بزرگ کردیم؟

ویززز

سپیدار: ویززز میگه بسیاری از کتاب های باارزش را برای کتاب‌خانه‌های تمام روستاهای این سرزمین بفرستیم. منم باهاش موافقم.

مامان: تجهیز تمام کتاب‌خانه‌های روستاهای ایران؟!

سپیدار: آره مامان، چرا تعجب می‌کنی؟! دیگه چی؟! آهان! تولد خاله هم نزدیکه. من میگم براش به عدد سنش درخت بکاریم. چند سالش میشه؟! سی و سه یا سی و چهار؟!

ویززز

سپیدار: ویززز میگه تمایل دارم در زمان سکونت در این سرزمین در کارهای بزرگ بسیاری مشارکت کنم. خب دیگه چی؟ از بابا بپرسیم چه کار بزرگی انجام بدیم؟ از آقا امید هم خوبه بپرسیم. مامان خب شما هم مشارکت کن دیگه. چند تا کار بزرگ بگو تو این تابستون انجامشون بدیم.

مامان: یاد این کتابی افتادم که تازه خریدیم. وقت کردید بخونیدش؟

سپیدار: ا من نخوندمش.

ویززز

سپیدار: ویززز هم نه ولی اگر در مورد انجام کار بزرگه، ویززز دوست داره داستانش رو بدونه.

مامان: الان با هم بخونیمش که بچه‌ها هم بشنوند؟

سپیدار: بله.

مامان: کتاب فندقی و کار بزرگ. نویسنده: محمدرضا یوسفی، تصویرگر: محمدعلی عدیلی، انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.

سپیدار: روزی بود، روزگاری بود. پسر کوچولویی بود به اسم فندقی. روزی فندقی پیش مادربزرگش ننه نقلی، رفت و گفت: “ننه جان، من باید یک کار بزرگ بکنم، خیلی بزرگ. تو می‌گویی چه کار کنم؟” ننه نقلی با چهره‌ی خندان گفت: “ننه جان، برو به جوجه‌ها دانه بده.” فندقی گفت: “به جوجه‌ها دانه دادن که چیزی نیست، من می‌خواهم یک کار بزرگ بکنم.” او بقچه‌اش را برداشت و راه افتاد.

مامان: فندقی رفت و رفت تا به درخت سیبی رسید. هیچ میوه‌ای به شاخه‌های درخت نبود. فندقی بقچه‌اش را زمین گذاشت و با خودش گفت: چه کار کنم، چه کار نکنم. باید راهی پیدا کنم. فندقی فکر کرد و فکر کرد تا عاقبت جوی کوچکی کند و آب رودخانه را به پای درخت رساند. درخت سیب خوشحال شد و گفت: “دستت درد نکند فندقی، چه کار خوبی کردی! بیا باغبان من باش.” فندقی بقچه‌اش را برداشت و گفت: “نه، نمی توانم باغبان تو باشم. من باید بروم، چون می‌خواهم یک کار بزرگ بکنم، خیلی بزرگ!” فندقی این را گفت و راه افتاد.

سپیدار: فندقی رفت و رفت تا به خرگوشی رسید. پای خرگوش در تله‌ای گیر کرده بود و هر کاری می‌کرد بیرون نمی‌آمد. فندقی بقچه‌اش را زمین گذاشت و با خودش گفت: “چه کار کنم، چه کار نکنم. باید راهی پیدا کنم.” فندقی آن قدر با تله ور رفت تا عاقبت پای خرگوش را از تله بیرون آورد. خرگوش خوشحال شد و گفت: “دستت درد نکنه فندقی، چه  کار خوبی کردی! بیا و رئیس خرگوش ها باش.” فندقی بقچه‌اش را برداشت و گفت: “نه نمی‌توانم رئیس خرگوش‌ها باشم. من باید بروم، چون می‌خواهم یک کار بزرگ بکنم، خیلی بزرگ!” فندقی این را گفت و راه افتاد.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه