Program Picture

نمایش باران و فاران

سخاوت و بخشش
۱۶ تیر ۱۴۰۰

در این قسمت پارمیس، هم‌کلاسی باران و فاران، مداد رنگی‌هایش را فراموش کرده است. آن‌ها تصمیم می‌گیرند مدادرنگی‌هایشان را به پارمیس قرض دهند. در طول این قسمت، معلم از اهمیت سخاوت و بخشندگی می‌گوید و داستانی در مورد حضرت عبدالبها می‌شنویم.

***

فاران: بالاخره زنگ خورد، داشتم می‌مردم از گشنگی.

باران: پارمیس این پاک‌کن توئه؟ من اشتباهی برداشتمش.

پارمیس: اِاِ پیش تو بود، فکر کردم گمش کردم.

فاران: بچه‌ها یکم سریع‌تر باشین دیگه، همه رفتن تو حیاط.

باران: خانم معلم همیشه می‌گه زنگ تفریح تو کلاس نباشین.

پارمیس: آره می‌دونم، ولی شما برین، من تو کلاس می‌مونم.

باران: نمی‌شه که تنها تو کلاس بشینی.

فاران: پاشو دیگه.

پارمیس: اینقدر اصرار نکنین، شما برین، من تنهایی راحت‌ترم.

باران: چیزی شده؟

پارمیس: نچ.

فاران: خوب چی شده؟ کسی حرفی زده؟ به ما بگو.

باران: شاید کسی اذیتش کرده.

پارمیس: هیچ‌چی! چیزی نیست. امروز جعبه‌ها مدادرنگی‌هامو خونه جا گذاشتم، زنگ بعد هم نقاشی داریم، این دومین باریه که یادم می‌ره. می‌ترسم معلم عصبانی شه.

فاران: این که غصّه خوردن نداره، من و باران کلی مدادرنگی داریم، می‌تونیم با هم استفاده کنیم. مگه نه باران؟

باران: آره، اتفاقاً هفته پیش با مامانم یه بسته جدید خریدیم، اون از همه خوشرنگ‌تره، از اونا بهت می‌دم.

فاران: پاشو دیگه، پاشو بریم تو حیاط، یه سورپرایز هم براتون دارم.

پارمیس و باران: چی؟

فاران: دیروز با بابا یه بیسکوئیت بزرگ برای خودم خریدم ولی نخوردمش، الان با هم می‌خوریم.

پارمیس: از اون شکلاتیاست؟

باران: آخ جون منم خیلی گرسنه‌مه.

فاران: آره از هموناست که دوس داری، پاشین بریم.

معلم: اِ بچه‌ها شما که هنوز اینجایین، چرا نرفتین تو حیاط؟

باران: خانم معلّم راستش داشتیم می‌رفتیم ولی پارمیس…

معلّم: پارمیس چی؟ چی شده؟

فاران: چیزی نشده، پارمیس جعبه مدادرنگی‌هاشو خونه جا گذاشته، زنگ بعد هم نقاشی داریم، خیلی ناراحت بود.

معلّم: آره پارمیس جون؟

پارمیس: بله خانم معلّم، ولی باران و فاران مدادرنگی‌هاشونو بهم می‌دن.

معلّم: چقدر خوب، این کار شما اسمش سخاوت و بخشندگیه بچه‌ها، ما همیشه باید به بقیه کمک کنیم. باید خیلی دقّت کنیم شاید دوستامون به کمک ما نیاز داشته باشن.

پارمیس: خانم معلّم! خانم معلّم! منم همیشه اسباب‌بازیامو به دوستام می‌دم که بازی کنن.

معلّم: آفرین پارمیس جون، این کار تو هم بخشندگیه.

فاران: تازه من یه بسته بیسکوئیت بزرگ گرفته بودم که نخوردم، گفتم بذارم تو مدرسه با دوستام بخورم.

معلّم: چه کار خوبی.

باران: پس این بیسکوئتت کو؟ خانم معلّم اجازه هست اینجا بخوریم؟

معلّم: می‌دونین که قانون مدرسه‌مون اینه که زنگ تفریح همه باید تو حیاط باشن و تغذیه‌شون رو اونجا بخورن، اما این دفعه اشکال نداره بچه‌ها، می‌دونم که دیگه تکرار نمی‌کنین.

پارمیس و بقیه: قول می‌دیم خانم معلّم.

پارمیس: فاران من یه دونه بردارم؟

فاران: می‌تونی بیشتر هم برداری.

باران: پس من چی؟

فاران: تو هم بردار… ای بابا پس خودم چی؟

فاران: خانم معلّم شما هم بردارین لطفاً.

معلّم: نوش جونتون، من صبحانه خوردم.

معلّم: بچّه‌ها می‌دونین چرا بخشندگی انقدر خوبه؟

پارمیس: چون خدا آدمای بخشنده رو خیلی دوس داره.

فاران: برای این که همه باید شاد و راحت زندگی کنن.

باران: غذا و لباس داشته باشن.

پارمیس: برای این که همه‌ی بچه‌ها اسباب‌بازی و آب‌رنگ داشته باشن.

معلّم: همه‌ی اینایی که گفتین درسته بچه‌ها، آدمی که سخاوت داره هم خودش خوشحاله، هم بقیه رو خوشحال می‌کنه.

پارمیس: خانم معلّم مامان من کیک می‌پزه و به مغازه‌ها می‌فروشه. دو تا همسایه پیر داریم که مامان می‌دونه اونا خیلی کیک دوست دارن، همیشه واسه‌شون یه کیک بزرگ درست می‌کنه.

معلّم: مطمئنم مامانت هم خودش کلی کیف می‌کنه.

پارمیس: آره هر موقع این کارو می‌کنه می‌گه آخیش خستگیم در رفت.

باران: خانم معلّم منم یه چی بگم؟

معلّم: بگو عزیزم.

باران: من و فاران از پولی که پس‌انداز کرده بودیم، با کمک مامانمون برای نورا.

فاران: نورا دخترخاله‌مونه.

باران: برای نورا یه کیف عروسکی خریدیم.

 

معلّم: آفرین بچه‌ها، خیلی کار قشنگی کردین… چند وقت پیش یکی از مامانا یه آهنگ قشنگ درباره‌ی سخاوت برام فرستاده بود، من که خیلی خوشم اومد، بیاین دوباره با هم گوش بدیم.

پارمیس: چه خوبه اینجا آهنگ گوش بدیم.

باران: شما خیلی خوبین خانم معلّم.

معلّم: بچه‌ها می‌دونین چشمه چیه؟

پارمیس: جاییه که ازش آب خوردنی تمیز درمیاد.

فاران: ما همیشه می‌ریم اتفاقاً، بابامم خیلی دوست داره.

باران: چشمه جاییه که همه پرنده‌ها و حیوونا می‌رن آب می‌خورن.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه