قسمت ۲۲ – دعوت از آقای معتصمی

Program Picture

آب در کوزه و ما

قسمت ۲۲ – دعوت از آقای معتصمی
۲۸ مهر ۱۴۰۱

شادی و جنب و جوش کلاس‌های شانیا به زندگی من و بهمن و علی هم رنگ و بوی تازه‌ای داده بود. محبت و همبستگی بیشتری در خانواده ما به وجود آمده بود و همه خوشحال‌تر بودیم و بیشتر از زندگی‌مان لذت می‌بردیم. با وجود همه دردسرها و ناراحتی‌هایی که نیلی و مادرش برای ما درست کرده بودند، از ته دل آرزو می‌کردم که کلاس اطفال برای نیلی و خانواده‌اش هم به همین اندازه خوب و مفید باشد. مرتب به یاد آن شب می‌افتادم.

***

راوی: فکر مهشید و نیلی از سرم خارج نمی‌شد. چند روز قبل رفته بودیم که با مهشید و همسرش درباره‌ی کلاس اطفال صحبت کنیم تا اگر موافق بودند، نیلی را به کلاس اطفال بفرستند. من و الهام هر دو مطمئن بودیم که چاره‌ی بعضی از رفتارهای نادرست نیلی، مثل حسادت‌ها و آزارها و حتی تهمت‌هایی که به شانیا و سارا می‌زد، رفتن به کلاس اطفال است. کلاس اطفال به شانیا کمک کرده بود که تا حد زیادی بر کم‌رویی خودش غلبه کند، دوستان زیادی در مدرسه پیدا کند و زندگی شادتری داشته باشد.

شادی و جنب و جوش کلاس‌های شانیا به زندگی من و بهمن و علی هم رنگ و بوی تازه‌ای داده بود. محبت و همبستگی بیشتری در خانواده‌ی ما به وجود آمده بود و همه خوشحال‌تر بودیم و بیشتر از زندگی‌مان لذت می‌بردیم. با وجود همه‌ی دردسرها و ناراحتی‌هایی که نیلی و مادرش برای ما درست کرده بودند، از ته دل آرزو می‌کردم که کلاس اطفال برای نیلی و خانواده‌اش هم به همین اندازه خوب و مفید باشد. مرتب به یاد آن شب می‌افتادم…

مهشید: من همه‌ش فکر می‌کنم از من بدبخت‌تر هم پیدا میشه؟

راوی: این حرف مهشید خیلی تکان‌دهنده بود.

رفتار مهشید همیشه طوری بود که انگار هیچ کمبود و ناراحتی‌ای در زندگی ندارد. نیلی هم همین طور بود. اما پیدا بود که همه‌ی آن زرق و برق‌ها باعث شادی و خوشبختی آنها نشده بود. نیلی یک دختر غمگین و کوچک بود که از حسادت رنج می‌برد و رفتارهای نادرستی از خود بروز می‌داد.

مهشید هم با وجود همه‌ی آن امکانات مالی به نظر تنها و پریشان می‌رسید. از این که چه مشکلِ به قول خودش چاره‌ناپذیر و بی‌درمانی دارد، با ما حرفی نزد ولی با توجه به غیبت همیشگی شوهرش، حدس می‌زدم که هر چه هست مربوط به همسرش باشد. شاید اگر همسرش هم به جمع‌های ما می‌آمد، می‌توانستیم کمکی بکنیم.

راوی: اما الهام زیاد با من موافق نبود.

الهام: فکر نکنم مسائل خونوادگی‌شون رو تو جمع مطرح کنن، به خصوص جمعی که نسبتاً براشون غریبه‌ست. شوهر مهشید که اصلا تا به حال ما ها رو ندیده.

بهشته: منظورم این نیست که مشکلاتشون رو با ما در میون بذارن. اما اگه بیان فکر کنم کم کم از حرفا و رفتارشون بفهمیم مشکل از کجاست و بتونیم کمک‌شون کنیم.

الهام: همین که با هم بیان تو این جور جمع‌ها هم خودش خیلی خوبه.

بهشته: راست میگی. نمی‌دونی از وقتی شانیا میاد کلاس تو، چقدر روابط من و بهمن بهتر شده. کلی چیز درباره‌ی بخشندگی و محبت و قلب پاک و چیزای دیگه یاد گرفتیم که خیلی تو زندگی به کارمون اومده. اصلاً همین که به جای حرفای معمولی که بیشتر باعث ناراحتی و کدورتن، درباره‌ی تربیت بچه‌ها با هم صحبت می‌کنیم، خیلی خوبه. انگار تو زندگی یه هدف مشترکی پیدا کردیم که به هر دومون انرژی و انگیزه داده. من همیشه به بهمن میگم آشنایی با تو هدیه‌ای بوده از طرف خدا برای ما.

الهام: همه‌ش به خاطر قلب پاک و مهربون خودته، عزیزم. برای من و ابراهیم هم آشنایی با شماها موهبت بزرگی بوده. همیشه فکر می‌کنم خدا چقدر مهربونه. اگه ابراهیم بعد از چندین سال آقای صولتی رو ندیده بود، اگه با حلقه‌ی مطالعه و کلاس اطفال و گروه نوجوانان و این چیزا آشنا نمی‌شدیم، اگه شماها رو نمی‌شناختیم، الآن کجا بودیم؟ اصلا فکرش رو هم نمی‌تونم بکنم!!

بهشته: گروه نوجوانان دیگه چیه؟

الهام: یه گروهی یه که نوجوونا با هم تشکیل میدن. سهی تازگی میره. جزوه‌ش رو برات میارم خودت ببینی چیه. البته تا بخوای شانیا رو به گروه نوجوانان بفرستی، فرصت زیاده.

بهشته: من احساس می‌کنم شکرانه‌ی این همه لطف و مرحمتی که خدا نسبت به من و خونواده‌م داشته، اینه که من هم برای کس دیگه‌ای که اونم مثل اون موقع‌های خودم ناراحت و نگرانه، کاری بکنم.

الهام: آفرین. من هم دقیقا همین رو میگم. شکر کردن به زبون نیست، به عمله. حالا تو میگی برای مهشید و نیلی چی کار می‌تونیم بکنیم؟

بهشته: من میگم اگه کاری کنیم که بابای نیلی هم به این جمع‌های تربیتی ما بیاد، خیلی خوب میشه و خودش هم مطمئنا خیلی خوشش میاد. من و بهمن که برای شور والدین‌مون روزشماری می‌کنیم.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه