Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۱۶ – تلفن
۰۷ بهمن ۱۳۹۴

یوتاب بعد از آگاهی از حقیقت ماجرایی که بین او و دکتر نادری پیش آمده با دکتر که به آلمان رفته است تلفنی صحبت می‌کند.

***

جمعه شب

پدرم گفت: ما بهترین کار رو که به نظرمون رسید انجام دادیم، اما اگه اشتباه کردیم، امیدوارم ما رو ببخشی.

گریه‌کنان پدر را بغل کردم:

– وای پدر ما چی کار کردیم؟! بیچاره دکتر نادری!… من باید زودتر باهاش صحبت کنم، شماره تلفنش رو برام پیدا می‌کنین؟

– حتما دخترم. شماره موبایلش توی گوشی من هست، اما احتمالا این شماره‌ای نیست که در آلمان ازش استفاده می‌کنه. از طریق دکتر روحانی یا خانواده‌ی خودش شماره‌ش رو پیدا می‌کنم.

از عصر تا به حال، حال و روزم را نمی‌فهمم. خوشحالم، ناراحتم، رنج می‌کشم. از این که دکتر نادری واقعا مرا دوست داشته، خوشحالم اما فکر این که چقدر در مورد او اشتباه کردم و چقدر آزارش دادم، همه‌ی این خوشحالی را به درد و رنج تبدیل می‌کند. تا با او صحبت نکنم، آرام نمی‌گیرم. نکند نتوانم پیدایش کنم؟ نکند مریض شده باشد؟ نکند بلایی به سرش آمده باشد و من نتوانم به او بگویم که چقدر متاسفم؟ چقدر دلشوره دارم. از عصر تا به حال در اتاقم راه می‌روم، احساس سرگیجه دارم. خدایا.

شنبه 28 بهمن

ساعت 10 صبح است و هنوز از پدر خبری نشده. قرار بود همین که شماره تلفن دکتر نادری را پیدا کرد به خانه زنگ بزند و آن را به من بدهد. مامان خیلی نگران است. مرتب به من اصرار می‌کند که بروم و بخوابم، می‌ترسد دوباره مریض بشوم. فکر نکنم از شب تا صبح یک ساعت هم خوابیده باشم، آن هم فقط کابوس دیدم. صدای زنگ تلفن آمد. شاید پدر باشد.

شنبه بعد از ظهر

صبح پدر شماره تلفن دکتر نادری را به من داد و من بدون این که صبر کنم و ببینم در آلمان چه ساعتی است، شماره را گرفتم. نگران بودم که مبادا درست نباشد، اما درست بود. خودش بود. آلمانی حرف می‌زد. فهمیدم پیغام‌گیر است. صبر کردم تا صدای بوق بیاید، گفتم:

– سلام من یوتابم، لطفا با من تماس بگیرین.

یک لحظه صبر کردم و بعد تردید را کنار گذاشتم:

– ساسان، خواهش می‌کنم با من تماس بگیر. منتظرم.

هنوز خبری از دکتر نادری نشده. می‌ترسم دیگر به من جواب ندهد. من به او فرصت توضیح یا معذرت‌خواهی ندادم، چرا او باید بدهد؟ چه حرف‌های بدی به او زدم! اگر شده تا آلمان بروم، می‌روم. باید او را پیدا کنم. باید به او بگویم که چقدر متاسفم. تا مرا نبخشد، آرام نمی‌گیرم.

شنبه شب

ساعت 10 شب بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. به طرف آن دویدم:

– بله؟

خودش بود:

– الو، یوتاب؟ من ساسانم از هامبورگ زنگ می‌زنم.

باورم نمی‌شد، مثل این بود که دارم خواب می‌بینم:

– ساسان تویی؟ قربونت برم!!

– چی؟!… چی گفتی؟!

– به خاطر همه چیز متاسفم. خانم نصر همه‌ی جریان رو برام تعریف کرد.

– چه جریانی رو؟

– این رو که اون شب تو تقصیری نداشتی و اون عمدا می‌خواسته صحنه‌سازی کنه و میونه‌ی ما رو به هم بزنه.

چند لحظه سکوت شد.

– تو هیچ می‌دونی با من چی کار کردی؟ تو می‌دونی …

صدایش می‌لرزید. چند لحظه صبر کرد تا کنترل خودش را به دست بیاورد:

– تو می‌دونی چه بلایی به سر من و به سر خودت آوردی؟ کافی بود یه دقیقه، فقط یه دقیقه به حرف من گوش بدی. ولی تو نخواستی. از قبل حکمت رو صادر کرده بودی… به من اعتماد نداشتی. به حرفام گوش ندادی. حرفای من برات بی‌ارزش بود ولی به حرفای شهلا گوش کردی. به من اعتماد نکردی، ولی به اون اعتماد کردی.

من فقط گریه می‌کردم.

– چی داری بگی؟ همیشه حق با توئه، نه؟ حکم‌های تو ردخور نداره، درسته؟

چیزی نداشتم که بگویم. حق با او بود.

– به هر حال خوشحالم که زنگ زدی چون دارم ازدواج می‌کنم، دلم می‌خواست دعوتت کنم.

قلبم فرو ریخت. بی‌اختیار پرسیدم:

– با کی؟

– مگه برات مهمه؟

– ساسان! خیلی بی‌انصافی!

– نه بی‌انصاف‌تر از تو. تو و خونواده‌ت منو کشتین. حیثیت من رو لکه‌دار کردین. می‌دونی به خاطر کاری که کردی مجبور شدم به چند نفر حساب پس بدم؟ حالا می‌خوای بگی متاسفم و تموم شد؟!

چقدر صدایش تلخ و خشن شده بود.

– تو دیگه شبیه اون دکتر نادری که من می‌شناختم نیستی.

– اون دکتر نادری خیلی وقته مرده، تو کشتیش و منم دفنش کردم.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه