قسمت ۱۴ – تصمیم جدید

یوتاب بعد از مراجعت به منزل تصمیم میگیرد که با جدیّت به تحصیل ادامه دهد و عقبماندگیها را جبران نماید.
***
جمعه اول دی
دیشب تاریکترین و طولانیترین شب سال را گذراندیم. از این به بعد روزها طولانیتر میشوند. داریم رو به بهار میرویم. نامهی علمی آزاد آمده که تقاضای مرا قبول کردهاند. خیلی عقب افتادهام و زمان زیادی به امتحانات پایانترم باقی نمانده. باید با تمام نیرو و هوش و حواسم درس بخوانم. باید همه چیز را فراموش کنم. امروز زنگ میزنم و احوال درسها را از منا میپرسم. نمیخواهم اینجا بنشینم و قیافهی آدمهای دلشکسته را به خودم بگیرم. نباید بگذارم چیزی مرا شکست بدهد، نه کسی مثل دکتر، نه چیزی مثل یک بیماری مرموز. باید یک برنامهی درسی درست و حسابی بریزم.
یکشنبه سوم دی
از دیروز خواندن درسها را شروع کردهام. بچهها قرار گذاشتهاند هر روز صبح یکی بیاید در درسها به من کمک کند. همهی بچههای کلاس هستند. دیروز سپیده آمد و امروز فرشید. خیلی پسر خوب و مهربانی است، میگفت آرزویش این است که بورسیه شود و به کانادا برود. برای همین هم دارد به شدت درس میخواند. امیدوارم موفق شود.
شیرین دیروز تلفن زد و گفت که با وکیلش صحبت کرده و میتواند ترتیب ویزای من را بدهد تا برای معالجه به انگلیس بروم. میگفت سهند بیصبرانه منتظر عمه یوتاب است. من هم خیلی دلم برای سهند تنگ شده اما باید با دکترهای اینجا هم مشورت بکنیم. فعلا همهی دکترها میگویند بهترین کار این است که با فعالیتهایی مثل درس خواندن مغز را فعال نگه داریم و جریان بیماری را دنبال کنیم. دکتر انگلیسی که شیرین با او مشورت کرده هم کارهای پزشکان اینجا را تایید کرده. من که فکر میکنم بهتر است قبل از هر کاری ترم فعلی را تمام کنم. حتی تصور این که دوباره به یک بیمارستان دیگر بروم و بستری شوم، حالم را بد میکند. خوشبختانه بابا و مامان مرا در بیمارستان دیگر بستری نکردند. البته انجام آزمایشات و رفت و آمدها خیلی سخت است، اما از بستری شدن بهتر است.
سهشنبه پنجم دی
دیشب که پدر به اتاقم آمد، مرا در حال گریه کردن دید. خیلی سعی میکنم جلوی آنها خودم را شاد نشان بدهم. به همهی پیامکها و جوکهایی که سهراب از این طرف و آن طرف برایم جمع میکند، میخندم و سعی میکنم هر غذایی را که به من میدهند تا ته بخورم. به قول عمه میترا کم کم دارم جان میگیرم! اما در همه حال فکر گذشته روی ذهنم سنگینی میکند، کوچکترین حرف یا حرکتی مرا به یاد دکتر نادری میاندازد. هر وقت تنها میشوم به او فکر میکنم و به کاری که کرد. نمیفهمم چرا. چطور توانست با احساسات کسی مثل من که خودش اسیر بازی مرگ است، بازی کند؟ چرا به من دروغ گفت؟ چرا مرا فریب داد؟ مگر چه کرده بودم؟ حق من این نبود. این همه دختر که دور و برش ریخته بودند برایش کافی نبودند؟ شاید میخواست به نحوی نفرتی را که نسبت به آدمهای مذهبی داشت ارضا کند. به یاد کارها و نگاههایش میافتم و دلم به درد میآید، چقدر دوستداشتنی و معصوم به نظر میرسید.
دیشب مثل همیشه در همین فکرها بودم و گریه میکردم که پدر آمد.
– یوتاب میدونم سخته، ولی سعی کن همه چیز رو فراموش کنی.
– میخوام پدر، ولی نمیتونم.
– باید با این موضوع کنار بیای. باید اونچه رو که پیش اومده به عنوان یک تجربه بپذیری و رهاش کنی. اینقدر خودتو اذیت نکن.
– باید اذیت بشم. باید اذیت بشم. اشتباه کردم، تاوانش رو هم باید بدم.
– اما تو تقصیری نداشتی.
– شما و مامان به من گفتین، اما من نتونستم خوددار باشم، نتونستم در مقابل محبتهاش مقاومت کنم.
– تو یه دختر جوون بیتجربه بودی و اون یه مرد کامل باتجربه که 12 سال از تو بزرگتر بود. ظاهری که اون داشت من رو هم که پدر توام گول میزد، چه برسه به تو. شایدم دلش میخواست مرد زندگی باشه، اما ضعیف بود و نمیتونست در مقابل وسوسه مقاومت کنه.
پدر نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
– متاسفانه تو کشور ما کمتر سعی میشه جوونا، به خصوص پسرا رو طوری تربیت کنن که خوشتندار باشن، همهش به فکر محدودیتهای بیرونی و اضافه کردن مامور و بگیر و ببند هستن، کسی به فکر این نیست که جوونا رو از درون تربیت اخلاقی کنه.
…
