قسمت ۱۵ – حقیقت قضیّه
خانم نصر به دیدن یوتاب میآید و حقیقتی را با او در میان میگذارد.
***
پنجشنبه 12 بهمن
هنوز بدنم از تاثیر داروی آرامشبخش، حس ندارد. نمیدانم چه شد. مثل یک انفجار بود. دست خودم نبود، یک دفعه کنترلم را از دست دادم. صبح تازه از بیمارستان برگشته بودم که مامان مرا صدا کرد. هر دفعه که به بیمارستان میروم میمیرم و زنده میشوم. از روپوشهای سفید، از بوی بیمارستان، از همه چیز بیمارستان بدم میآید.
– یوتاب، یه دقیقه بیا اینجا کارت دارم. دکتر روحانی دیشب با پدرت صحبت کرده.
دیدن خوشحالیاش امید مبهمی را در دلم برانگیخت، دکتر نادری؟!
– مهرداد ازت خواستگاری کرده. چه پسر باشخصیت و مودبیه، چه خونوادهی خوبی هستن. همین که به تنهایی از مادرش مراقبت میکنه، نشون میده که چقدر پسر مسئول و وظیفهشناسیه. تحصیلات و شغلش رو هم که خودت بهتر میدونی. من که مهرداد رو خیلی دوست دارم.
– حالا من باید چی کار کنم؟
– هیچی. دربارهی پیشنهادش فکر کن.
– من خیلی زحمت بکشم مواظب خودم باشم که نمیرم. فقط دارم سعی میکنم که زنده بمونم و نفس بکشم که دل تو و بابا نشکنه. من یه مردهی متحرکم. از من انتظار نداشته باشین که کسی رو به تابود خودم دعوت کنم!
– یوتاب!!
– من دارم میمیرم و شما میخواین عروسی کنم؟ که چی بشه؟ غصهی تو و بابا و بقیه کمه که میخواین یه نفر دیگه رو هم به صف عزادارها اضافه کنین؟
مامان به گریه افتاد:
– یوتاب ما فقط دلمون میخواد طوری بشه که تو خوشحال بشی، واقعا. همون طور که همیشه بودی. کاش دردت رو به من میدادی. فکر میکنی دردت رو نمیفهمم؟ فکر میکنی خندههات باورم میشه؟ مادر نیستی که بفهمی من چه حالی دارم. مادر نیستی دختر!
من هم به گریه افتادم. سد شکسته بود. طاقت و تحمل از دستم رفته بود. گریه میکردم و با صدای بلند زار میزدم. مامان مرا بغل کرده بود و سعی میکرد مرا آرام کند. اما آرام نمیشدم، میخواستم آنقدر گریه کنم تا بمیرم. بالاخره عمه میترا را خبر کرد تا بیاید و آرامبخشی به من تزریق کند. خیلی دلم به حال مامان و بابا میسوزد. از اتفاقی که امروز افتاد خیلی پشیمانم. من به مامان قول دادم که دربارهی پیشنهاد مهرداد فکر میکنم. قرار شد جواب را به بعد از امتحانات موکول کنیم. اما حقیقت این است که اصلا قصد ندارم با مهرداد و یا با هیچکس دیگری ازدواج کنم. این دل شکسته را دیگر نمیخواهم به کسی ببندم.
جمعه 27 بهمن
امروز آخرین امتحان را هم دادم. فکر میکنم در مجموع نمراتم خوب بشود. دکترها معتقدند که من باید بلافاصله کار روی پایاننامه را شروع کنم. نباید ذهنم را بیکار بگذارم. فکر خوبی است، به خصوص که مرا از خاطرات گذشته نجات میدهد. از صبح تا به حال که نگرانی امتحان را نداشتهام بیشتر از هر وقت دیگر به فکر دکتر نادری بودهام. دیشب خوابش را میدیدم. آیا در این مدت شبی هم بوده که خوابش را ندیده باشم؟ فکر نمیکنم. بیشتر کابوس وحشتناک است، اما گاهی هم طوری است که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و ما هنوز در دنیای دروغ هستیم، دروغ لذتبخشی که در آن او همان موجود شیرینی است که نشان میداد.
دیروز آرامش برای جهان پرآشوب را که به دکتر نادری داده بودم، در قفسهی کتابها دیدم. حتما کتابها را به وسیلهای پس داده است. چقدر ساده بودم که فکر میکردم این چیزها برایش اهمیتی دارد.
هیچ کس اسم او را به زبان نمیآورد، انگار چنین آدمی هرگز وجود نداشته. همه فراموشش کردهاند، جز من که فکر نمیکنم تا آخرین لحظهی عمرم فراموشش کنم.
از زمستان چیز زیادی نمانده و من باید بهاری را که میآید باور کنم. همه چیز تمام شده است. دیگر باید خانهتکانی کنیم و برای ماه صیام که 10-14 روز دیگر شروع میشود، آماده شویم. فکر نمیکنم به من اجازه بدهند که روزه بگیرم، اما دلم میخواهد یک طوری با خودم و با خدا خلوت کنم و دربارهی همه چیز فکر کنم.
جمعه شب
امروز اتفاق خیلی عجیب و گیجکنندهای افتاده است.
ساعت 3 بعد از ظهر بود که زنگ در خانه را زدند. در اتاقم مشغول کتاب خواندن بودم. پدر به اتاقم آمد و گفت:
– یه نفر به دیدنت اومده که فکر کنم لازمه حرفهاش رو بشنوی.
یک لحظه قلبم فرو ریخت، دکتر نادری؟
– کی؟
…