یوتاب که از طولانی شدن مدّت بستری بودنش در بیمارستان به شدّت ناراحت است با حقیقت تلخی روبرو میشود.
***
باز هم جمعه بعد از ظهر
اشتباه میکردم، فرشید به ملاقاتم آمد. با سپیده و منا قرار گذاشته بودند که با هم بیایند اما مثل این که برای سپیده و منا هر کدام کاری پیش اومده بود و فرشید تنها مانده بود. خجالتی شده بود. راستش من هم حرف زیادی برای زدن نداشتم. قبلا همه چیز را دربارهی کلاسها و تکالیف میدانستم. برای این که حرفی زده باشم، از تحقیقی پرسیدم که قرار است نتیجهاش را هفتهی بعد تحویل بدهیم:
– تحقیق هفته دیگه رو چی کارش میکنی؟ میخوای روی چی کار کنی؟
– روی تأثیر فضا و معماری خونه روی زندگی خانوادگی.
– آفرین! موضوع جالبیه! خوشم اومد.
– چطوری خواهر آریو برزن؟!
هر دو با تعجب به طرف در برگشتیم. دکتر نادری آنجا ایستاده بود، در یک دست لباس سراسر زرد رنگ، درست مثل مانکنی که یک راست از وسط ژورنال مد بیرون افتاده باشد. با لبخند به ما نگاه میکرد:
– ببخشید خلوت قشنگتون رو به هم زدم! فقط خواستم سری زده باشم.
– ایشون دکتر نادری هستن. ایشون هم فرشید اشراقی هستن، از همکلاسیهای من.
فرشید با عجله بلند شد و گفت:
– ببخشید شما رو نشناختم، آخه روپوش تنتون نبود …
– سرکار نیستم، به دید یکی از اقوام اومدم که بستریه. مزاحم شماها نمیشم. راحت باشین!
من نمیدانم این دکتر نادری چه اصراری در عصبانی کردن من دارد. طوری حرف میزد که انگار فرشید بدبخت دارد از من خواستگاری میکند. بعد از رفتن دکتر نادری، فرشید هم زیاد نماند و رفت و حالا من ماندهام و یک بعد از ظهر دلگیر پاییزی و عقربههایی که جلو نمیروند. در محوطهی جلوی بیمارستان کلاغها غوغایی به راه انداختهاند. بروم تماشایشان کنم.
جمعه شب
نمیدانم چقدر جلوی پنجره ایستاده بودم، که در باز شد و مسئول غذا که یک خانم میانسال تپلی است، برایم شام آورد. متوجه شد که گریه کردهام و با مهربانی پرسید:
– طوری شده؟
– نه، فقط دلم تنگ شده. خیلی نگرانم. میخواهم بدونم برای چی این قدر منو توی بیمارستان نگه داشتن، اما کسی جوابم رو نمیده.
– خوب چرا از دکتر نمیپرسی؟ مریض دکتر نادری بودی، درسته؟ از دکتر نادری بپرس.
با غیظ پرسیدم:
– از کی؟ از اون ساسی مانکن؟! اون که همه حرفی میزنه جز اون حرفی که باید بزنه!
خیلی خوشش آمد. شروع کرد به نخودی خندیدن:
– چی گفتی؟ ساسی مانکن؟! واقعا که بهش میاد! اسمش هم که ساسانه. ساسی مانکن!!
وقتی از در بیرون میرفت، هنوز میخندید. رفت و من را با یک دنیا پشیمانی بر جا گذاشت. نباید این حرفها را میزدم. از دست دکتر نادری عصبانی بودم، درست. بیحوصله و افسرده و نگران بودم، درست. اما هیچ کدام از اینها دلیل نمیشد. خیلی پشیمانم. این اسم همینطوری از دهانم بیرون پرید. از وقتی در یک عروسی ترانههای این خواننده را شنیدهام، اسم عجیبش از ذهنم بیرون نمیرود. حال خیلی بدی دارم. فرمودهاند که «زبان ناری است افسرده»، واقعا که زبان میتواند مثل آتش بسوزاند و قبل از هر کس خود آدم را.
شنبه 4 آذر
امروز صبح خودم را آماده کرده بودم که وقتی دکتر نادری برای ویزیت آمد، هر طوری شده او را قانع کنم که مرا مرخص کند. اما اصلا نیامد. خیلی مسخره است. اگر دکتر مرا نمیبیند، پس در بیمارستان ماندن من چه فایدهای دارد؟ تازه دکترها باید بیمارهایشان را روزانه ویزیت کنند. به پدر که گفتم، گفت پرس و جو میکند. دیگر دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. همهاش به ساعت نگاه میکنم و منتظرم ببینم کی ساعت دو میشود.
شنبه بعد از ظهر
هنوز ساعت ملاقات نشده ولی افتضاحی به بار آمده که نگو و نپرس! چند دقیقه پیش صدای پرستارها را از راهرو شنیدم که داشتند دربارهی «ساسی مانکن» حرف میزدند و میخندیدند. وای اگر این حرفها به گوش دکتر نادری برسد! وای اگر به گوش دکتر روحانی برسد! این چه بیفکری بود که من کردم؟!
شنبه عصر
بابا و مامان و سهراب امروز آمدند. مامان برایم کمی از کوفتهای که دیروز برای مهمانها پخته بود آورده بود، آن را برای شام گذاشتهام. کوفتههای مامان خیلی خوشمزه است. پدر میگفت که دکتر نادری امروز صبح عمل داشته و برای همین بیمارهایش را ویزیت نکرده.
…