جوان بود، ایرانی بود، شوقی افندی بود
هنوز هم طنین آوایش، پژواک نجوایش و انعکاس فریادش از دیروزی نه چندان دور تا امروز در سینه کوهها باقی است. او که در تلاش قد راست کردن به زیر کوه مسئولیتهایش بود. او که شانه های نیرومندش کوهها را فروتن کرد.
او در یک سو ایستاده بود و تمامی دنیا در سویی دیگر. چشم در چشم هم. در ابتدا خودش را باور نداشت، دنیا نگاهش می کرد. فکر میکرد تحملش را ندارد، دنیا نگاهش میکرد. حس میکرد از عهده برنمیآید، دنیا نگاهش میکرد. به کوهها پناه برد و آنجا بود که به رازی بزرگ پی برد. او تنها نبود. تاییدات ملکوتی پدر بزرگ مهربانش، عبدالبهاء با او بود.
برگشت. چرا که کوهها را در برابر خویش حقیر یافت. این بار دنیا نگاهش را به زیر افکند. این بار نگاه او بود که چون طلوعی درخشان بر جان سرد افق دنیا نشست.
او جوان بود، بهائی بود، ایرانی بود، او شوقی افندی بود.
و امروز مائیم. بار امانت بر دوشهامان و نگاهی که به نگاه تمامی دنیا دوخته شده است. و رازی شگرف در سینههامان: ما نیز تنها نیستیم. تاییدات ملکوتی عبدالبهاء با ماست و نیز مفهوم عمیقی که شوقی افندی در قاموسهای پیر، به واژه استقامت بخشید.
همین راز شگرف و همین مفهوم عمیق بود که در طی این سالیان، به ما توان به دوش بردن بار امانت بخشید و آن قدر نگاه ما را در نگاه نافذ کرد تا سرانجام دنیا نگاهش را به زیر افکند و ما قدم بر قلههای حقیر گذاشتیم. ما هر کدام به تنهایی، همان دیوانهای هستیم که حافظ قرنها پیش به نیابت از جانب ما سرود:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند.
ما که جوانایم، بهائیایم، ایرانیایم. درست مثل شوقی افندی.
و شانزدهام دیماه، این یگانه گل بهار در دستهای سپید زمستان، یادآور آغازی است که در پایان، کوهها را فروتن کرد. آغازی است که در انتها استقامت و اعتماد در قاموسها جانی دوباره یافتند و آغازی که در انتهایش، شوقی افندی؛ خسته ولی سعادتمند بر بلندای تاریخ ایستاد.
از دیروز نه چندان دور تا امروز، طنین آوایش در گوش دنیا پیچیده است و از امروز تا فرداهای تاریخ، پژواک نگاه ما نیز در نگاه دنیا موج خواهد زد.
روزمان مبارک. قدمهامان استوار و شانههامان پر تحمل باد.