قسمت ۸ – جشن تولّد

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۸ – جشن تولّد
۰۴ آذر ۱۳۹۴

دکتر نادری برای یوتاب جشن تولّد می‌گیرد و …

***

پنجشنبه 16 آذر

امروز عجیب‌ترین و رویایی‌ترین جشن تولد عمرم را داشتم. حدود ساعت 6 با سر و صدای همیشگی کسانی که صبحانه می‌آورند، بیدار شدم و دیدم در اتاقم کاغذهای رنگی و بادکنک آویزان کرده‌اند. یک عالمه 2 هم در بین آنها به چشم می‌خورد. حالت آلیس در سرزمین عجایب را داشتم. با تعجب به در و دیوار خیره شده بودم که دکتر نادری با دو سینی صبحانه وارد شد:

– بیداری؟ آخرش دیر رسیدم. به بچه‌ها گفتم اینقدر سر و صدا نکنن!

– دیر رسیدین؟ برای چی؟

هنوز گیج خواب بودم.

– برای دیدن اون دو تا شاخی که قرار بود از تعجب روی سرت سبز بشه!

لبخندی زدم و با صدای خواب‌آلوده‌ام گفتم:

– مگه شاخ‌هایی رو که در اومده نمی‌بینین؟

جوابی نداد. فقط به من نگاه کرد. چیزی در چشم‌هایش بود که مرا ساکت می‌کرد. احساس خوشبختی می‌کردم. دکتر نادری همه‌ی این زحمت‌ها را فقط به خاطر من به خودش داده بود و از همه بهتر این که در کنارم نشسته بود. یک دفعه یادم آمد که هنوز دست و صورتم را نشسته‌ام.

– ببخشین دکتر، من هنوز دست و صورتم رو نشستم.

– ساسان! قرارمون که یادت نرفته؟… باشه، من میرم چای بیارم. تو هم دست و صورتت رو بشور تا با هم صبحونه بخوریم. یه ربع بیشتر وقت نداری.

خوشحال شدم که دکتر رفت. چون جرئت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. می‌دانستم که صورتم از خجالت سرخ سرخ شده. با عجله بلند شدم. دست و صورتم را شستم. موهایم را شانه کردم. روپوشم را که به خواهش خودم شب‌ها روی تختم می‌گذارند تا صبح عوض کنم، عوض کردم و شروع کردم به نماز خواندن. وقتی نمازم تمام شد، دیدم دکتر دارد بدون سر و صدا وسائل صبحانه را روی میز می‌چیند. آنقدر خوشحال بودم که دلم نمی‌خواست با هیچ سوالی آن لحظات را خراب کنم.

– این که می‌خوندی نماز بود؟

– بله، نماز بود.

– مادرم هر وقت نماز می‌خونه، چادر سرش می‌کنه. شماها چادر سر نمی‌کنین، نه؟

– نه، ما کلا در مورد لباس و پوشش دستور خاصی نداریم. هر کسی تو هر کشوری زندگی می‌کنه طبق فرهنگ خودش لباس می‌پوشه.

– گفتی لباس… چای برات بریزم؟ شیر می‌خوری یا چای؟

– مرسی، هر چی باشه خوبه.

– خوب پس برای تو هم چای می‌ریزم… من یه موقعی طراح لباس بودم. موقعی که توی آلمان درس می‌خوندم. پول خوبی هم درمی‌آورم. این بود که وقتی بورسیه شدم هم به کارم ادامه دادم. کلا طراحی لباس رو خیلی دوست دارم. راستش اون لقب مزخرف تو هم خیلی بی‌ربط نبود، چون یه مدت کوتاهی هم مانکن بودم.

– واقعا؟!

خندید:

– واقعا. اما از این حرف‌ها بگذریم. موقعی که داشتم پرونده‌ات رو زیر و رو می‌کردم تا هر چی به درد دکتر امانوئل می‌خوره براش بفرستم، دیدم امروز روز تولدته. همون پریشب بعد از صحبت با دکتر امانوئل نشستم و به عنوان کادوی تولد یه لباس برات طراحی کردم که باید امروز بپوشی.

مطمئن نبودم که گرفتن هدیه از یک مرد غریبه کار درستی باشد. آرزو کردم کاش می‌توانستم از مادرم بپرسم. مثل اینکه تردید را در نگاهم خواند، چون گفت:

– اگه بخوای کوچک‌ترین مخالفتی بکنی، خیلی خیلی ناراحت میشم. آدم وقتی توی بیمارستانه، اصلا دکترش رو عصبانی نمی‌‌کنه، چون ممکنه به جای دارو بهش مرگ موش بده، متوجه شدی؟!

از تصور چنین چیزی خنده‌ام گرفته بود.

– ولی آخه، شا چرا این همه زحمت کشیدین؟ من واقعا نمی‌دونم چی بگم.

– بگو ممنونم و لباس رو بپوش. نترس، طوریه که می‌تونی توی محیط بیمارستان بپوشی.

صبحانه که تمام شد، دکتر خودش وسائل را جمع کرد که ببرد و گفت:

– من دیگه باید برم دنبال کارهام. وقت ویزیت می‌بینمت. لباست رو بپوشی‌ها! توی کشوی کمده. دکتر.

به طرف من برگشت.

– خیلی ممنون به خاطر همه چیز.

لبخندی زد و بدون این که چیزی بگوید، رفت.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه