جایگاه زنان خانهدار
در این قسمت به اهمیت نقش زنان خانهدار و نکوهش از بیاهمیت شمردن این نقش پرداخته میشود. این که در جامعه حقوق مادی و مدنی برای آنها در نظر نمیگیرند و به حاشیه رانده میشوند.
***
نمیدونم چطوری حال امشبم رو بنویسم؟
دست و دلم به نوشتن نمیره، اما راه دیگهای برای خلاصی از این حس آمیخته به خشم ندارم. امشب خونه آقا جونم دعوت بودیم و بچههای فامیل همه اومده بودن تا بعد 15 سال خان دایی رو ببینند و از افتخاراتی که تو این مدت کسب کردن بگن و تایید ارزشمند و گرانقدر دایی رو در جمع بگیرن، اون که مهندس سازه است یک پروژه بزرگ رو در فرانسه مدیریت میکرده و امسال به مناسبت اولین سالگرد بازنشستگیش اومده وطن دیدن فامیل. میدونید تایید اون به تنهایی اندازه آیه محتوم کتاب مقدس اعتبار داره.
کم کم بازار تعریف داغ شد… عسل و سهیل بچههای دایی نصیرهر دو پزشک هستن و ازدواج کردن، عسل یک دختر سه ساله داره که موبایل از دستش کنده نمیشه، وقتی مامانش اون رو جهت معرفی به سمت خان دایی هل میداد، هاج و واج به غریبهای که نمیشناخت نگاه میکرد و حتی فرصت جواب دادن به سوالهایی که زنجیروار ازش پرسیده میشد رو نداشت. دست آخر هم وسط همون یک کلمهای که میخواست جواب بده رها شد تا نوبت به الباقی دسته گلهای فامیل برسه. دایی هم بعد از چند سوال راجع به آدرس مطب و اینکه آیا میخوان تخصص بگیرن یا نه، مهر تایید رو با لبخند و جمله مایه افتخار فامیل هستین براشون حواله کرد.
سروش و شهریار پسرای خاله نسرین شرکت ساخنمانی سازی دارن، سروش که همسرش رو در تصادف از دست داده و یک بچه 2 ساله داره، شهریار هم دو پسر 13 و 15 ساله داره که گوشه خونه آقا جون مشغول تماشای فوتبال هستن. شهریار بعد از برشمردن مجتمعها و ویلاهایی که شرکتشون تو 5 سال گذشته اجرا کرده گفت: اون دوتای روی کاناپه هم که دارن تلویزیون میبینن بچه های منن… پوریا، پیمان، بیاین اینجا ببینم. پوریا یه نیم دور سرش رو چرخوند و دوباره به تماشای تلویزین برگشت و پیمان که بزرگتر بود گفت: “بابا گیر نده دیگه، جای حساسیه… دایی جون خوش اومدی”
خان دایی هم بلند بلند خندید و گفت: بچه پسر همینه دیگه… ولشون کن… خوب شما دوتا هم حسابی کار و بارتون سکه است این روزا، از قدیم میدونستم سری از تو سرا درمیارین، سروش جان تو هم یه فکری برا خودت بردار جوونی هنوزااا… و دوباره بلند خندید. خاله نسرین یک دختر هم داره به اسم شیوا، مونس روزهای خستگی و سنگ صبور من. جای خواهر نداشتهام رو به خوبی برام پر میکنه. یک پسر داره که 7 سالشه و در ادب و مهربونی و خوش صحبتی نظیر نداره، اسمش ایلیاست.
شیوا با کمک ایلیا مشغول چای و شیرینی بود، سینی چای رو که جلو خان دایی گرفت، اون ازش پرسید: شیوا جان تو چه خبر؟ چه کردی تو این سال ها؟ شوهرت کو پس؟ سروش بلند خندید و گفت: آقای دکتر تا نیمه شب نشه فک و دهن مردم رو ول نمیکنه و شروع کرد به خنده. شیوا با لبخند مهربونش گفت: دایی مریض اورژانسی داشت، حتما به زودی برای دیدنتون میاد. دایی با کنجکاوی پرسید: خوب شیوا جون از خودت بگو یه کم… شیوا در حالی که به پذیرایی ادامه میداد گفت: من هنوز عاشق نقاشیام، نقاشی میکنم …دارم روی یک سبکِ متفاوت…دایی پرید وسط حرفش و گفت: یعنی آموزشگاه داری؟
گفت: آموزشگاه که نه… ولی یکی دوتا شاگرد دارم و بعضی وقتا… دایی دوباره پرسید: کار چی؟ بیرون کار میکنی؟ شیوا گفت: فعلا که خانه دار هستم. دایی گفت: این پسرته؟ ایلیا گفت: سلام خان دایی… بله، من پسر شیوا هستم و ظرف شیرینی رو به خان دایی تعارف کرد، شما خوبین؟ خونه ما هم بیاین… با هم شطرنج بازی میکنیم، مامان میگفت شطرنج خیلی دوست دارین.
دایی هم که از شیرین زبونیهای ایلیا حسابی کیف کرده بود گفت: ماشالا… چه پسر بلبلی داری شیوا… مثل بچگیهای خودته… ولی دایی جون حیفه که هیچ کاری نمی کنیا… تو دختر باعرضهای هستی… حیفه وقتت هدر بره.