یوتاب که دختری دانشجو است بر اثر یک تصادف رانندگی در بیمارستان بستری و در آنجا با دکتر نادری آشنا میشود.
***
یکشنبه 28 آبان
ساعت، 12 شب را نشان میدهد. سکوت همه جا را گرفته است. مثل این که در این تهران پرهیاهوی هیولاوش همه به خواب رفتهاند. حتما اینجا را عایق صوتی کردهاند که صدایی نمیآید. نمیتوانم بخوابم. چراغهایی که در راهرو روشن است و بوی مادّهی ضدعفونی اذیتم میکند. به هر حال بیمارستان جایی نیست که بشود در آن راحت خوابید مگر این که یا بیهوش باشی یا تحت تاثیر داروهای آرامشبخش.
باورم نمیشود که یک دفعه سر از بیمارستان درآورده باشم. صبح کلاس داشتیم، میدویدم که به موقع به اتوبوس برسم که یک دفعه صدای فریادی را شنیدم. بعد، برخورد سخت فلز با ساق پایم بود و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم، اینجا بودم. الان هم چراغ اتاقم را روشن کردهام و دارم در دفترچهای که تازه خریدهام خاطرات مینویسم. سرم باندپیچی شده و کمی درد میکند و پای چپم را نمیتوانم زمین بگذارم.
بعد از ظهر تقریبا همهی قوم و خویشها و همسایهها به دیدنم آمده بودند. غوغایی بود! همه دور هم جمع شده بودند و میگفتند و میخندیدند. مثل اینکه تصادف مرا جشن گرفته بودند!
مامان موقع خداحافظی گریه میکرد. سعی کردم به او روحیه بدهم و خیالش را از بابت سلامتی خودم راحت کنم، اما وقتی همه رفتند بدجوری احساس تنهایی کردم. دلم میخواست مثل بقیه به خانه بروم. دکتر گفته که باید تا فردا صبح در بیمارستان بستری و تحت مراقبت باشم. فردا میخواهند مرا ام آر آی کنند. امروز هم از سرم عکسبرداری و سی تی اسکن کردند. لابد نگران ضربهی مغزی هستند، اما من مطمئن هستم که آسیب مهمی ندیدهام. ساق پایم خیلی ورم کرده، اما حالم خوب است.
دلم میخواهد الان در کنار بخاری خانه و یک قوری چای نشسته باشم و تکالیفم را بنویسم. چطور است با ملحفهها یک طناب درست کنم و از راه پنجره فرار کنم و به خانهی خودمان بروم؟! از بخت بد اتاق من در طبقهی پنجم است. این همه ملحفه را از کجا بیاورم؟!
نمیدانم به استاد خبر دادهاند که چرا امروز غایب بودم یا نه. خیلی بد شد که نتوانستم سر کلاس حاضر شوم، چون یک صفحه اشکال نوشته بودم که بپرسم. فردا بعد از ظهر هم کلاس داریم. قرار است فردا صبح ساعت 9 دکتر بیاید و مرا مرخص کند. خدا کند بتوانم به موقع به کلاس فردا برسم.
دوشنبه 29 آبان
امروز مرا ام آر آی کردند. هنوز تا ساعت 2 که وقت ملاقات است، 4 ساعت باقی مانده. چقدر حوصلهی آدم در بیمارستان سر میرود. باید به مامان بگویم لپتاپم را برایم بیاورد، البته اگر دکتر ممنوع نکرده باشد. هر کاری میخواهم بکنم میگویند دکتر ممنوع کرده. اینها فکر میکنند اسیر جنگی گرفتهاند که این قدر امر و نهی میکنند؟! به کلاس امروز که نرسیدم اما خدا رو شکر که فردا مرخص میشوم. کلی تکلیف دارم که بنویسم.
دوشنبه شب
ملاقات خیلی خوش گذشت. فلورا و سپیده و منا و فرشید هم آمده بودند. اتاقم حسابی شلوغ شده بود. بچهها میگفتند خانم سلطانی وقتی فهمیده چه اتفاقی برایم افتاده خیلی ناراحت شده و گفته غیبتم را موجه میکند. بقیهی بچههای کلاس هم پیغامهای مختلفی فرستاده بودند. منا و سپیده یک جعبه شیرینی ناپلئونی آورده بودند که همهاش را همان موقع خوردیم! تصادف کردن چه کار خوبی است! همه به خاطر آن با آدم مهربان میشوند و گل و شیرینی میآوردند! اما وقتی مامان و بابا و سهراب میرفتند، دلم گرفت. خیلی ناراحت بودند. ننگآور است که یک دختر 21 ساله مثل بچههای 3-4 ساله زار بزند و مامانش را بخواهد، اما این دقیقا همان کاری بود که دلم میخواست بکنم! به هر حال ملاحظهی اتاق پرستارها که درست چسبیده به اتاق من است باعث میشود که دیوانهبازی درنیاورم و عاقل باشم! بیصبرانه منتظر فردا هستم که دکتر بیاید و مرا مرخص کند.
سه شنبه 30 آبان
خیلی عصبانی هستم. باید کاری کنم که مامان و بابا هر طوری شده مرا از این بیمارستان ببرند. امروز باندپیچی سرم را باز کردند و ورم ساق پایم کمتر شده. البته موقع راه رفتن لنگ میزنم، اما مشکل دیگری ندارم. پس چرا مرا مرخص نمیکنند؟ یعنی چه که باز هم باید تحت مراقبت باشم؟ من که اصلا به مراقبت احتیاجی ندارم. مگر برای یک تصادف جزئی چند روز باید یک نفر را نگه دارند؟
…