قسمت ۲۱ – این بنده درمانده را

Program Picture

آب در کوزه و ما

قسمت ۲۱ – این بنده درمانده را
۲۱ مهر ۱۴۰۱

پیک نیکی که برای دوستی و صمیمیت بیشتر بچه‌ها و همین طور صحبت درباره مسائل تربیتی ترتیب داده بودیم، به خوبی پیش رفت. درباره این صحبت کردیم که در هر جامعه‌ای بچه‌ها مهم‌ترین امانت و گرانبهاترین گنجینه هستند. چون آن‌ها هستند که فردای آن جامعه را می‌سازند. درباره این هم صحبت کردیم که بچه ها رفتارهای خودشان را از بزرگترها یاد می‌گیرند.

***

راوی: پیک نیکی که برای دوستی و صمیمیت بیشتر بچه‌ها و همین‌طور صحبت درباره‌ی مسائل تربیتی ترتیب داده بودیم، به خوبی پیش رفت. درباره‌ی این صحبت کردیم که در هر جامعه‌ای بچه‌ها مهم‌ترین امانت و گرانبهاترین گنجینه هستند چون آنها هستند که فردای آن جامعه را می‌سازند. درباره‌ی این هم صحبت کردیم که بچه‌ها رفتارهای خودشان را از بزرگترها یاد می‌گیرند. این بحث هم خیلی جالب بود که نصیحت‌های ما اثری روی بچه‌ها نخواهد داشت اگر خود ما به آن‌ها عمل نکنیم. این صحبت الهام که گفت یادگیری رفتارها و فضائل اخلاقی فقط مخصوص بچه‌ها نیست و همه تا آخرین لحظه‌ای که نفس می‌کشند می‌توانند یاد بگیرند و رشد کنند هم خیلی جالب بود. مادر نیلی برای اولین بار بود در چنین بحثی شرکت می‌کرد و به نظر می‌رسید که یک حالت دفاعی در مقابل صحبت‌ها به خودش گرفته. اما کمی که صحبت‌ها پیش رفت، او هم حالت راحت‌تر و آرام‌تری پیدا کرد و به قول معروف یخش آب شد.

پیش خودم دعا می‌کردم که این صحبت‌ها همان‌قدر که برای من و بهمن و خانواده‌مان خوب بوده، برای او  هم خوب باشد. بچه‌ها هم خوشحال بودند و در زمین بازی مشغول بودند. طوری سرگرم بازی بودند که انگار نه انگار که همین چند روز پیش نیلی از روی حسادت به شانیا و سارا تهمت دزدیدن گردن‌بند مادرش را زده است. یکی از چیزهای زیبای دوران بچگی همین است که بچه‌ها به راحتی می‌توانند یک دیگر را ببخشند و دلخوری‌ها را فراموش کنند. من هم سعی می‌کردم مثل شانیا همه چیز را فراموش کنم، آن صحبت‌های تحقیرآمیز نیلی و بهاره درباره‌ی سر و وضعم، آزار و اذیت‌های نیلی و خیس کردن شانیا در هوای یخ‌بندان و حتی تهمت دزدی. البته این‌ها چیزهایی نبود که واقعا بشود فراموش کرد، تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که سعی کنم از ته دل او را ببخشم. با خودم تکرار می‌کردم که نیلی فقط یک بچه‌ی نادان است که باید خیلی چیزها را یاد بگیرد. خوشبختانه الهام هم با من موافق بود، اما بهمن، شوهرم، مرا زیادی ساده و خوش‌بین می‌دانست.

آن روز جمعه وقتی از پارک به خانه برگشتیم و غذا خوردیم، بچه‌ها از شدت خستگی به خواب رفتند، اما من هنوز فکرم درگیر صحبت‌های آن روز بود:

بهمن: اگه خسته‌ای بیام کمک؟

راوی: نمی‌خواهم بگویم اولین باری بود که بهمن پیشنهاد کمک به من می‌داد، اما این چیزی بود که در خانه‌ی ما زیاد اتفاق نمی‌افتاد!

بهشته: نه، خسته نیستم، داشتم فکر می‌کردم.

بهمن: برو کنار بذار من آب بکشم. خیلی عجیب بود که مادر نیلی  تنهایی اومده بود، من اگه هر کاری هم داشته باشم، در چنین شرایطی زن و بچه‌م رو تنها نمی‌ذارم. مثل این که این آقای معتصمی اصلا براش مهم نیست که تو خونه‌شون چه اتفاقی می‌افته، شاید هم اصلا از چیزی خبر نداره!

بهشته: اما من به مهشید فکر نمی‌کردم، هر چند خیلی خوب شد که اومد، اگه به خاطر شوهرش نمیومد، خیلی حیف می‌شد. قرار شد فردا صبح که بچه‌ها مدرسه‌ن من و الهام بریم و کلاس اطفال رو براش توضیح بدیم که اگه می‌خواد نیلی رو هم بفرسته. دیدی نیلی امروز چقدر رفتارش خوب بود؟ دیدی بی‌خود این‌قدر نسبت بهش بدبین بودی؟

بهمن: هنوز برای این نتیجه‌گیری‌ها خیلی زوده. به نظر من که حواست باید خیلی بهش باشه که دوباره یه دسته گلی به آب نده. به الهام خانم هم بگو که اگه اومد کلاس اطفال، مواظبش باشه.

بهشته: اما من به این چیزا فکر نمی‌کنم. می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟

بهمن: به چی؟

بهشته: به این که الهام گفت خونواده محل رشده. خیلی جالبه. تا حالا این طوری درباره‌ش فکر نکرده بودم. عجیبه که همه‌مون یه خانواده‌ای داریم، اما هیچ‌وقت درباره‌ش فکر نمی‌کنیم. درباره‌ی اعضای خانواده فکر می‌کنیم، اما درباره‌ی خود خانواده که چی هست و چطوری باید باشه، اصلا فکر نکردیم.

بهمن: خونواده یه چیزیه که توش به دنیا میایم و توش هستیم تا خودمون هم یه خانواده تشکیل بدیم. یه چیزیه که همیشه هست، همیشه هم همین‌طوری بوده. خانواده تشکیل میشه از یه مرد که سرکار میره، یه زن که کارای خونه رو می‌کنه، بچه‌ها که مدرسه میرن و درس می‌خونن.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه