قسمت ۲۳ – اولین باری که ناظم بودم

Program Picture

آب در کوزه و ما

قسمت ۲۳ – اولین باری که ناظم بودم
۱۲ آبان ۱۴۰۱

با این که همه چیز را از قبل به دقت آماده کرده بودم، باز هم دلشوره داشتم. به خصوص که قرار شده بود من برای اولین بار اداره جمع را به عهده بگیرم و این، با اولین باری که قرار بود بابای نیلی در جمع شرکت کند، هم زمان شده بود. نیلی همان دختری بود که ماه‌ها بود سوء رفتارش همه ما را درگیر خود کرده بود. من و الهام …

***

راوی: با این که همه چیز را از قبل به دقت آماده کرده بودم، باز هم دلشوره داشتم. به خصوص که این اولین باری که قرار شده بود من اداره‌ی جمع را به عهده بگیرم، با اولین باری که قرار بود بابای نیلی در جمع شرکت کند، هم‌زمان شده بود. نیلی همان دختری بود که ماه‌ها بود سوء رفتارش همه‌ی ما را درگیر خود کرده بود. من و الهام امیدوار بودیم که کلاس اطفال کمکی باشد به نیلی برای غلبه بر رفتارهای نادرستش. البته این قبل از آن بود که متوجه شویم احتمالا مشکلاتی هم در خانواده ی او وجود دارد. حالا فکر می‌کردیم که شاید شرکت مادر و پدرش در جمع‌های تربیتی ما بتواند شروعی باشد برای کمک به بهبود فضای خانوادگی آنها.

بهمن: قیافه‌ت مثل دانش آموزایی شده که بهشون گفتن الآن بازرس میاد سر کلاس!! مطمئن باش همچین خبری هم نیست. این آقای معتصمی هم یه آدم پرمدعاست شبیه خانم و دخترش!!! این جمع برای تربیت بهتر بچه‌هامونه. خوشش اومد و اونم شرکت کرد، خوشا به حالش، نکرد، خودش و خونوادشن که ضرر می‌کنن. من نمی‌فهمم تو و الهام خانم چرا اینقدر از این بابا می‌ترسین!!

بهشته: خیلی خوب برو دیگه، تموم شد… اصلا بحث ترس نیست… یادته چقدر درباره‌ی شانیا نگران بودم؟ بعضی شبا از فکر و خیال نمی‌تونستم بخوابم! همه‌ش می‌ترسیدم شانیا به خاطر کمرویی‌ش بشه یه آدم تو سری‌خور مثل خودم. نتونه دوست پیدا کنه، نتونه زندگی شادی داشته باشه… یه سرنوشت تلخ و غمگینی پیدا کنه.

بهمن: یعنی تو الآن زندگیت تلخ و غمگینه؟!

بهشته: نه، الآن دیگه نیست، خیلی هم راضی و خوشحالم.

بهمن: خوب خدا رو شکر.

بهشته: اما احساس می‌کنم خدا ما رو خیلی دوست داره که زندگی‌مون تغییرات خوبی کرده و مهم‌تر از همه شانیا اینقدر خوب تو مدرسه پیش میره و اینقدر موفقه. آشنایی با خانواده‌ی الهام اینا یه موهبت بوده برای ما. من فکر می‌کنم در مقابل این مواهبی که خدا نصیب‌مون کرده، باید یه کاری بکنیم.

بهمن: خوب داریم یه کاری می‌کنیم: خدا رو شکر می‌کنیم!!

بهشته: اما شکرگزاری واقعی اینه که کاری کنیم آشنایی با ما هم برای خونواده‌های دیگه همین قدر خوب باشه… این حرفا به نظرت مسخره میاد نه؟

بهمن: نه، چرا مسخره بیاد؟ فقط چشمم آب نمی‌خوره که ماها بتونیم کاری برای اینا بکنیم.

بهشته: چرا؟

بهمن: چون ماها خودمون هم مشتاق بودیم، تربیت بچه‌هامون برامون مهم بود. دلمون می‌خواست اوضاع‌مون رو بهتر بکنیم. اما اینا رو تو و الهام خانم دارین به زور می‌کشونین تو کلاس اطفال و شور تربیتی.

بهشته: اشتباه می‌کنی. هیچ زوری در کار نیست. پیداست که مهشید از جمع اون دفعه‌مون و صحبت‌هایی که می‌کردیم خیلی هم خوشش اومده. اگه این طور نبود که تعارف نداشت، یه بهونه‌ای می‌آورد و نمیومد. الآن دو هفته‌ست نیلی و شانیا و سارا با هم دوستن و مدرسه میرن و خدا رو شکر هیچ مسئله‌ای جدیدی بین‌شون پیش نیومده. خیلی هم بهشون خوش می‌گذره. مهشید هم این چیزا رو می‌بینه… چیز که نیست.

بهمن: می‌خوای بگی احمق که نیست.

بهشته: می‌خواستم یه کلمه‌ی بهتری پیدا کنم.

بهمن: می‌تونه این چیزا رو ببینه…

بهشته: آفرین، دقیقا. تو الآن یه چیز خوبی به من یاد دادی. به رشد من کمک کردی! من هم دوست دارم به رشد تو کمک کنم. الهام میگه زن و شوهری خوبن که با هم رفیق باشن و به رشد هم دیگه کمک بکنن.

بهمن: حرف جالبیه. اینو هم امشب بگو. نکته‌ی خوبیه.

راوی: آن شب بالاخره من و بهمن آقای معتصمی را دیدیم. یک آقای هیکل‌دار با صورت گرفته‌ای بود که حتی وقتی هم لبخند می‌زد، آدم باورش نمی‌شد! چطور بگم، لبخندش یک طوری مصنوعی به نظر می‌رسید! باز هم خوب بود که آقا ابراهیم دلسرد نمی‌شد و به صحبت‌ها و شوخی‌های خودش ادامه می‌داد! خوبی این صحبت‌ها این بود که یخ‌ها شکسته شد و من هم کم کم توانستم بر استرس شدیدی که داشتم غلبه کنم و آرامش بیشتری به دست بیاورم. نیم ساعت، سه ربعی که گذشت، همه چیز حالت طبیعی به خودش گرفت و همه مشغول گفتگو شدیم. دیگر لبخندهای آقای معتصمی هم آنقدرها مصنوعی و غیر عادی به نظر نمی‌رسید!

بهشته: خوب با اجازه‌تون ادامه‌ی مطلب رو بخونیم.

بهمن: شما بقیه‌ی مطلب رو برامون می‌خونی؟

بهمن: باشه. از همین «از جمله نشانه‌های …»؟

بهشته: آره، از همون جا.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه