خاله پرسید: تا حالا اسم جناب ابوالفضائل گلپایگانی رو شنیدید؟ ایشون به شهر عشق آباد در کشور روسیه رفتن. حدود صد سال قبل مردم اطلاع درستی از دیانت بهائی نداشتن و به خاطر حرفهای بدی که علما درباره بهائیها میزدن، همیشه اونها رو آزار و اذیت میکردن تا این که…
***
خاله در حالی که به چشمهای مشتاق آریا نگاه میکرد گفت: برای انجام هر کاری اول آدم یک ایده تو ذهنش میسازه، یه چیزی مثل یه جرقهی کوچیک ذهنشو روشن میکنه. و تصمیم میگیره که یه کاری رو انجام بده. و اون موقعست که یه ایدهی عالی به ذهنش میرسه. به این جرقهی قوی میگیم انگیزه! شاید بشه به یه قایق تشبیهش کرد، قایق هست، موتور هم داره، توی باکش سوخت هم هست، اما یه چیزی یا یه کسی رو لازم داره که روشنش کنه. هر چیزی که موتور قایق رو روشن کنه و اون رو به حرکت در بیاره اسمش انگیزهست.
یلدا وسط حرف خاله مهین پرید و پرسید: و این جرقه قوی برای آقای صهبا از کجا اومده؟
خاله با لبخند گفت: تا حالا اسم کتاب تاریخ نبیل رو شنیدین؟
آریا گفت: آره، گمونم همونه که پوریا شبها همراه مامان میخونتش، منم دوسش دارم و گاهی گوش میکنم اما زیاد معنیش رو نمیفهمم، لازمه که مامان برام توضیح بده.
خاله گفت: دقیقا همینه، سالها پیش وقتی جناب اشراق خاوری درحال ترجمهی بخشهایی از تاریخ دیانت بهائی به زبان فارسی بودن، حضرت ولی امرالله بهشون گفتن که این کار بسیار خوبیه ولی ای کاش کتابی هم در این زمینه برای بچهها و نوجوانها نوشته میشد. منظورشون این بود که این خیلی خیلی مهمه که بچههای کوچکتر هم با تاریخ دیانت خودشون آشنا بشن. اما فهمیدن متن کتاب تاریخ نبیل یا بقیه کتابهای تاریخی برای بچهها کمی سخته و لازمه کسی یا کسانی باشن که متن اون کتابها رو به زبون سادهتر برای بچهها شرح بدن تا اونها هم بتونن از مطالعه اون کتابها مثل بزرگترهاشون لذت ببرن. وقتی سالها بعد این مطلب به گوش آقای صهبا رسید، یک جرقهی کوچیک اما قوی ذهنشون رو روشن کرد و تصمیم گرفتن به بچهها برای فهمیدن بهتر تعالیم و تاریخ دیانت بهائی، کمک کنن. و اینطور بود که ایدهی مجلههای ورقا به ذهنشون رسید.
آریا با تردید گفت: اما چرا مجله؟! چرا کتاب ننوشتن؟!! یه کتاب که تاریخ رو به زبان بچهها بهشون بگه.
خاله لبخند زد: این کارو هم کردن.
– واقعا؟؟!!!
صدای یلدا بود که با هیجان به مامانش نگاه میکرد.
– یعنی آقای صهبا کتابم نوشتن؟؟
– آقای صهبا کتابهای مختلف نوشتن. اما کتابی که دربارهی تاریخ برای کودکان و نوجوانان نوشتن اسمش سالهای سبزه.
صدای یلدا از شدت هیجان بیشتر شبیه فریاد شده بود: واااای ماماااااان سالهای سبزز؟؟؟ همون که فایل صوتیش رو شبا برام میذاری تا گوش کنم؟؟ خیلییی دوسش دارم! آقای صهبا اونو نوشتن؟؟
خاله با لبخند پلکاشو روی هم فشار داد. یلدا با هیجان رو به آریا ادامه داد: شبا قبل از خواب همراه مامان به داستانهای کتاب سالهای سبز گوش میکنیم و بعدش دربارش حرف میزنیم خیلی دوسش دارم. دیشب به قسمتی رسیدیم که دربارهی خونهی حضرت اعلی تو شیراز بود و مامان چند تا عکس از اونجا رو نشونم داد. عااالی بود بعدا عکسا رو بهت نشون میدم.
آریا به نشونه تشکر سر تکون داد، اما هنوز مغزش پر از سوال بود.
– خاله پس مجله چی؟ چی شد که ایدهی نوشتن مجله به ذهنشون رسید؟
خاله با لبخند گفت: میدونین چیه؟ برای فهمیدن این موضوع، باید چندین سال به عقب برگردیم. حتی لازمه به یه سفر خیالی بریم، به یه کشور دیگه! حوصله دارید؟
یلدا در حالی که صندلی کنار مامان رو از پشت میز بیرون میکشید با هیجان گفت: عااالیه! من سفرهای خیالی رو خیلی دوست دارم، بیا آریا توام بشین.
یاشار در حالی که یکی از خیارهایی که خاله برای سالاد پوست گرفته بود رو گاز میزد، زودتر از آریا پشت میز نشست و مشغول بازی با ماشین کوچیک پلاستیکیش شد.
خاله پرسید: تا حالا اسم جناب ابوالفضائل گلپایگانی رو شنیدید؟
آریا سرش رو به نشونه منفی تکون داد. و یلدا گفت: نه نشنیدیم! خاله ادامه داد: یه وقت سر فرصت مفصل براتون تعریف میکنم. چون ایشون شخصیت بسیار بزرگ و خاصی تو دیانت بهائی هستن. ولی الان براتون همینقدر میگم که ایشون یک دانشمند بزرگ اسلامی بودن که تعداد زیادی از مسلمونها، سوالات دینی خودشون رو ازشون میپرسیدن و اونقدر بهشون اطمینان داشتن که هرکاری که میگفتند رو انجام میدادن.
…