Program Picture

نمایش باران و فاران

امیدواری
۱۴ مهر ۱۴۰۰

در این قسمت مادربزرگ بچه‌ها به دیدنشون اومده. شب، قبل از خواب، برای بچه‌ها قصه‌ای در مورد این که حتی در بدترین شرایط هم باید امیدوار بود تعریف می‌کنه.

***

مادر: الان کاراتونو کردین دیگه وقت خوابه!

فاران: مامان من هنوز مسواک نزدم، یکم دیگه بشینیم دیگه.

باران: راست میگه دیگه مامان! مامان‌بزرگم آمده یکم بیشتر بیدار بمونیم.

پدر: بچه‌ها مامان بزرگتون قرار نیست حالا حالاها برگرده، ساعت ساعت خوابه! فاران مسواک یادت نره فقط لطفا عجله نکن تو مسواک زدن.

فاران: باشه بابا.

مامان‌بزرگ: بچه‌ها شما برین تو اتاقتون قول میدم بیام امشب یکم تا خوابتون ببره بیشتر پیشتون بمونم.

بچه‌ها: آخ جون مرسی مامان‌بزرگ. شب بخیر مامان شب بخیر بابا شب بخیر مامان بزرگ جون.

باران: فاران چراغ خوابتو خاموش نکن. مامان‌بزرگ می‌خواد بیاد، خودش قول داد.

فاران: نه خاموش نمی‌کنم، مامان‌بزرگ حتما الان میاد.

باران: فاران فاران! خوابیدی؟

فاران: نه بابا چجوری به این زودی میشه خوابید.

باران: میگم…

فاران: چی…؟

باران: میگم به نظرت درختی که امروز تو حیاط با بابا کاشتیم …

فاران: خب…

باران: میگم به نظرت میوه میده؟ یعنی بزرگ میشه؟

فاران: من که فکر نکنم… کو تا بخواد بزرگ بشه و میوه بده. نه بابا فکر نکنم.

باران: خدا کنه ولی بزرگ بشه، یه درخت بزرگ پر میوه.

مامان‌بزرگ: بچه‌ها؟! خوابین؟ مهمون نمی‌خواین؟

بچه‌ها: نه بابا بیداریم مامان‌بزرگ. منتظر شماییم مامان‌بزرگ جون.

مامان‌بزرگ: چه می‌گفتین با هم؟ در اتاقتون باز بود یه چیزایی می‌شنیدم.

فاران: مامان‌بزرگ امروز بابا تو حیاط یه درخت کوچیک آلو کاشتیم.

باران: داشتم از فاران می‌پرسیدم به نظرت اون یه درخت بزرگ آلو میشه؟

مامان‌بزرگ: خوب.

فاران: من که به باران گفتم کو تا بخواد بزرگ بشه و میوه بده، می‌دونم نمیشه. آخه مامان‌بزرگ یه بار یه درخت کاشتیم خشک شد.

باران: آره راست میگه بابا کندش انداختش بیرون.

مامان‌بزرگ: بچه‌ها انسان به امید زنده‌ست.

بچه‌ها: یعنی چی مامان‌بزرگ؟ یعنی چی با امید زنده‌ست؟

مامان‌بزرگ: یعنی همیشه باید امیدوار بود. تو هر شرایطی باید مطمئن و امیدوار باشیم بچه‌ها، چون همیشه خدا هست پس تا خدای مهربون هست همیشه باید امیدوار باشیم. من مطمئنم اگه به اون درختتون خوب آب بدین و مواظبش باشین بزرگ میشه و میوه میده.

فاران: مامان‌بزرگ برامون یه قصه میگی؟

باران: آره مامان‌بزرگ، خودتون قول دادین.

مامان‌بزرگ: بله که میگم مادر جون، اصلا آمدم که براتون قصه بگم. چشای قشنگتونو ببندین و گوش بدین.

مامان‌بزرگ: یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه مردی بود که برای یه کار مهم باید به سفر می‌رفت. به یه راه دور. مجبور بود روزها با کشتی مسافرت کنه. خیلی دلش برای خانوادش تنگ شده بود، ولی خب چاره‌ای جز سفر نداشت. یه روز تو یکی از سفراش وسط یه اقیانوس بزرگ یکهو هوا طوفانی شد. همه چی بهم ریخت موجای سنگینی به کشتی می‌خورد همه ترسیده بودن. متاسفانه کاپیتان کشتی و خدمه‌ها نتونستن کاری انجام بدن و کشتی غرق شد. هر کسی که تونست خودشو به قایق‌های نجات رسوند و زنده موند.

فاران: اون مرده چی شد؟

مامان‌بزرگ: تو نخوابیدی؟

فاران: نه!

باران: منم منتظرم ببینم آقاهه چی شد مامان‌بزرگ.

مامان‌بزرگ: اون مرد بیچاره هم خیلی شانس آورد که یه تیکه چوب بزرگ از روی آب پیدا کرد. اون چوبو گرفت و آروم آروم شنا کرد. تو دلش هی می‌گفت خدا جون می‌دونم که هستی، لطفا کمکم کن، تنهام نذار. تا بالاخره رسید به خشکی. به یه جزیره دور افتاده. تنهای تنها بود. هم خوشحال بود که زنده مونده هم خیلی از اون جزیره و تنهاییش می‌ترسید. به فکرش رسید تا شب نشده برای خودش یه سرپناه درست کنه، یه چیزی مثل خونه، تا یه موقع حیوونی بهش حمله نکنه. اون شبو از خستگی تو همون خونش خوابید بدون این که چیزی بخوره. فرداش از گرسنگی و تشنگی از خواب بیدار شد. به فکرش رسید یه آتیش کوچیک واسه خودش درست کنه. کنار همون خونه چوبیش یه آتیش کوچولو درست کرد و رفت دنبال غذا و آب رفت و رفت تو دل جزیره.

فاران: چیزی پیدا کرد؟

مامان‌بزرگ: آره یه چیزایی پیدا کرد. ولی بچه‌ها وقتی برگشت سمت خونش می‌دونین چی دید؟!

باران: دوستاشو دید؟

مامان‌بزرگ: نه متاسفانه. اون آتیش کوچیکی که درست کرده بود خونشو سوزونده بود.

فاران: سوخت؟

مامان‌بزرگ: بله. تمام اون زحمتی که کشیده بود دود شد رفت هوا.

باران: آخی طفلکی…

news letter image

ثبت نام در خبرنامه