در این قسمت، پدر و مادر باران و فاران برای تموم شدن کتاب کلاس تربیت روحانی کودکان جشن کوچیکی میگیرند، اونا تهیه کننده برنامه و خاله خورشید رو هم دعوت کردند که تو جشنٰشون شرکت کنند.
***
پدر: بچهها، چطور بود امروز؟
مادر: فکر کنم حسابی بهتون خوش گذشته.
فاران: خیلی خوش گذشت واقعا. کلی خندیدیم و بازی کردیم.
باران: آره بابا، همه بچهها امده بودن. تازه مهمونم داشتیم.
فاران: اون پسر کوچیکه خیلی بامزه بود.
باران: کدوم؟
فاران: همون کوچیکه که موهاش فر بود.
باران: اها آره، خیلی کاراش خندهدار بود، اون داداش کوچیکه الینا بود.
پدر: بچهها نمیخواین بگین امروز دقیقا چه خبر بوده؟
مادر: آره بچهها، یکم از برنامههاتون بگین.
فاران: ما امروز تو کلاسمون جشن گرفتیم، چون کتابمون تموم شد.
باران: بله، معلممون گفت ما ۲۴ تا صفت خوب رو یاد گرفتیم که واسه داشتن یه قلب پاک خیلی بهمون کمک میکنه. گفت دیگه وقت گرفتن یه جشن بزرگه. تازه کیکم خوردیم.
مادر: وای چه خوب.
پدر: بایدم جشن بگیرید.اصلا چرا ما جشن نگیریم؟
فاران: راست میگی بابا؟
باران: کجا الان واقعا؟
مادر: بله، ما قرارمون اصلا همین بود که خودمون تو خونه جشن بگیریم. تازه کلی هم سورپرایز داریم براتون.
فاران: آخ جون، امروز کلا جشن میشه.
باران: مرسی مامان بابا. حسابی بهمون خوش میگذره دوباره. راستی سورپرایزمون چیه؟
مادر: حالا عجله نکنین، به وقتش بهتون میگیم… الان بگین ببینم موضوع آخرین درس امروزتون چی بود؟
فاران: موضوع استقامت بود مامان جون.
پدر: استقامت؟! چه خوب استقامت تو چی؟
باران: استقامت تو کل زندگیمون بابا جون. معلممون میگفت حالا که یاد گرفتیم چه کارای خوبی میتونیم انجام بدیم خیلی باید تو این راه استقامت داشته باشیم.
فاران: بله میگفت شاید خیلیها با ما مخالف باشن، ولی ما نباید یادمون بره همیشه اون صفتا و کارای خوب رو انجام بدیم.
پدر: ای بگردم شما عزیزای بابا رو. ولی فکر کنم یادتون رفتا چه خوب یاد گرفتین، میگم امروز مثلا قراره جشن بگیریم.
باران: آره بابا جون، مگه میشه یادمون بره.
فاران: من که از الان خودمو برای یه پیتزا اماده کردم.
پدر: پیتزا هم سفارش میدیم. چه خوب گفتی راستی، چون مهمون داریم.
باران: مهمون؟! خاله اینا میان؟
مادر: نه مامان جون، یه مهمونی که فکرشم نمیکنین.
فاران: مامان بگو دیگه، میدونی که، ما طاقت نداریم انقدر منتظر بمونیم.
باران: آره دیگه بگین کیه، بابا بگو!!
پدر: معلومه که میگم. بچهها یادتونه ما تموم اون روزایی که شما از کلاس آمدین یا رفتیم مهمونی، چه میدونم یا مامانبزرگ آمد پیشمون.
مادر: یا ما رفتیم گرگان خونه مامانبزرگ…
پدر: آره، کلی از اون روزایی که راجع به صفات خوب و قلب پاکتون حرف زدیم.
فاران: خب چی شد؟
پدر: هیچی. هیچی نشد بابا جون. میدونین که تمام او روزا ما صداهای قشنگ شما رو ضبط کردیم و برای رادیو PersianBMS فرستادیم.
باران: آره بابا، من و فاران میدونستیم اینو.
پدر: آفرین به هر دوتون. امروز تهیهکننده برنامه، آقای فروغی قراره بیاد تو جشنمون.
فاران: واقعا؟ من فقط اسمشون رو شنیده بودم. یعنی میان خونه ما؟
مادر: بله، قراره بیان. امیدوارم کاری براشون پیش نیاد.
باران: مامان جون، من خیلی هیجان دارم، راستش هم خوشحالم هم یکم خجالت میکشم.
پدر: خجالت واسه چی بابا جون؟ کورش جان خیلی دوست داشتنیه. من سالهاست میشناسمش خیلی بامحبته.
مادر: بازم سورپرایز داریم.
باران: وای من که طاقت هیجان دوباره رو ندارم ولی کیه مامان؟
پدر: اگه گفتین؟ عاشقشین.
ماران: کیه بابا؟
مادر: همون که مامانبزرگ اسمش رو همیشه اشتباه میگفت.
بچهها: خاله خورشید؟؟
مادر: بله، خاله خورشید.
فاران: واقعا یعنی میشه؟
باران: من نمیدونم از خوشحالی چیکار کنم؟ من فکر نمیکردم خاله خورشید تو شهر ما زندگی کنه.
پدر: هم تو شهرمونه، هم خونهشون خیلی از ما دور نیست.
فاران: بابا من دیگه باور نمیکنم.
باران: مامان کی میان؟
مادر: والا دیگه باید برسن، قرارمون همین ساعتا بود.
باران: مامان میگم لباسامون مرتبه؟ راستش خیلی هیجان دارم، نمیدونم باید الان چکار کنم؟
فاران: باران خوبیم دیگه، منم هیجان دارم، خیلی خوشحالم. مامان، بابا، مرسی.
باران: من مطمئنم شما یه سورپرایز دیگه دارین. زود بگین لطفا، چون دیگه طاقت اونو نداریم.
فاران: آره حتما اونم هست.
پدر: نه دیگه بابا جون، میدونم منظورتون کیه.
فاران: یعنی عمو پیمان نمیاد؟
باران: بابا جون، شما که انقدر زحمت کشیدین آقای فروغی و خاله خورشید رو دعوت کردین …
فاران: خب راست میگه دیگه بابا جون، کاش به عمو پیمانم میگفتین.
…