نزدیکای ظهر بود، از باشگاه بر میگشتم، در رو که باز کردم داشت پلهها رو تمیز میکرد، دعوتش کردم که با من بیاد خونه چای بخوره و خستگیش در بره. وقتی اومد بالا همین که چشمش به پیانو خورد با ذوق دوید به سمتشو و گفت …