از کوچه به خانه بازگرد
از همان آغاز، آغاز شد
شاید حتی پیش از آغاز آئینی که باورش کردیم و باورش میداریم، داس دروغ در دست، یورش به جان جوانهها و ساقههای تازه رس را آغاز کردند تا تو رویش حقیقت را نبینی.
هنوز چندی مانده بود که راز رسالتش را برملا کند، او را مسبب سوء قصد به جان شاه دانستند و زندانیش کردند. در حالی که او خود به نشانه بیگناهی، به سمت سربازان شاه در حرکت بود، تهمت پناهنده شدن به سفارت روس بر او زدند.
بارها گفت که من مثل نی در دست نائیِ حقیقیام و اوست که در من نوای اناالحق می دمد، اما دشمنانش فریاد برآوردند که او خود را خدا معرفی میکند و پیروانش او را به جای خدا میپرستند.
او گفت این که تنها وطنت را دوست بداری مایه افتخار نیست، چرا که این اولین و ابتدایی ترین وظیفه عاطفی توست. اگر توانستی دنیا را دوست بداری مایه افتخار است. آن طور که صلاح کار خویش دیدند تعبیر کردند و گفتند بهائیان مهر میهن ندارند و وطن فروش هستند.
دو امپراطوری بزرگ جهان اسلام، یکی شیعه یکی سنی برای اولین بار در تاریخ، بر سر یک هدف مشترک با هم متحد شدند و حضرت بهاءالله را مرحله به مرحله از دوستداران و پیروانش دور و دورتر کردند تا این که سرانجام در دورترین و مخوف ترین زندان، در عکا در سرزمین فلسطین به دیوارها و میلهها سپردند. حیات دنیوی حضرت بهاءالله در آن شهر به انتها رسید و آن جا به خاک سپرده شد. چیزی حدود هشتاد سال بعد در آن منطقه کشوری به نام اسرائیل تاسیس شد. چشم بر تمام واقعیت های تاریخی بستند و آئین بهائی را ساخته دست صهیونیسم و بهائیان را نسل اندر نسل جاسوس اسرائیل خواندند و هنوز هم میخوانند.
نگاه از جنس انسان برداشتیم و بر نوع انسان دوختیم، برابری زن و مرد را در ذهن و در عمل تمرین کردیم و قدم به قدم پیش رفتیم، بی عفت و بی عصمت معرفیمان کردند تا جایی که گفتند در جامعه بهائی ازدواج با محارم امری طبیعی است.
در آثار بهائی به کرات از عظمت آئین اسلام و قداست حضرت محمد و ائمه اطهار خواندیم تا جایی که در ظهر عاشورا گرد هم جمع شدیم تا زیارت نامه بخوانیم، زیارت نامهای که حضرت بهاء الله در رثای امام حسین نوشت و برای ما به یادگار گذاشت.
هنوز هم به عنوان اصلیترین دشمنان دیانت اسلام به همهگان معرفی میشویم. در حالی که جز مسلمانان، تنها افرادی که به حقانیت آئین اسلام معتقدند، بهائیان هستند.
ما در خانه حقیقتها را می یافتیم و آنها در کوچههای شهر خلاف آن را به تو میگفتند. اما روز به روز بخشی از کوچه تبدیل به خانه شد، خانه مشترک من و تو .
رازی که از آن غافل بودند و هستند این بود که گرده افشانی گلهایی را که قلع و قمع کردند، خود ناخواسته به انجام رساندند و بوی خوش و بذر رویش گلهای حقیقت را به جان و وجدان تو رساندند.
اینک من و تو و پنجرههای باز، رو به روشنایی و بینایی،
رو به آگاهی و دانایی،
اینک رَستن از سیاهی و تاریکی و رُستن به سوی روشنایی،
دستم را بگیر، سالهاست نبضام برای گرفتن دستهایت به عشق و اشتیاق تپیده است.
حقیقت را حتی در سکوت، از چشمهایم خواهی شنید.
نظرات و دیدگاه نویسنده این مطلب مستقل بوده و لزوما دیدگاه رسمی جامعه بهائی را منعکس نمیکند.