قسمت ۷
مرور مقالۀ «پنج چیزی که از کار با سیاستمدارها یاد گرفتم»، نوشتۀ دیوید لنگنس، و مقالۀ «تأثیر کلمات در مقابل قدرت عشق»، نوشتۀ درِل راجرز.
***
فرزاد: دوستان سلام؛ با یک برنامهی دیگه از مجموعه «آموزههای نو»، به اتفاق پریسا، با شما هستیم.
پریسا: سلام من رو هم از استودیوی رادیو پیام دوست در کانادا پذیرا باشید. امروز هم دو مقالۀ دیگر از وبسایت BahaiTeachings.org را با شما مرور میکنیم. مقالۀ اول برنامه امروز:
فرزاد: «پنج چیزی که از کار با سیاستمدارها یاد گرفتم»، نوشتۀ دیوید لنگنس. و مقالۀ دوم:
پریسا: «تأثیر کلمات در مقابل قدرت عشق»، نوشتۀ دِرِل راجرز.
فرزاد: دوستان، لطفا با برنامه امروز ما همراه باشید.
فرزاد: ظاهرا امروز مقاله دیگری از دیوید لنگنس داریم با عنوان «پنج چیزی که از کار با سیاستمدارها یاد گرفتم».
پریسا: درست است. لنگنس، اینطور که خودش میگوید، زندگی شغلیاش با کار در دفاتر مجلس ایالتی کالیفرنیا و چند ایالت دیگر شروع میشود و بعدتر در مجلس امریکا و کاخ سفید همان کارها را ادامه میدهد.
فرزاد: یعنی نماینده بوده؟
پریسا: نه فقط کارمند اداری بوده؛ به اصطلاح کارمند دولت.
فرزاد: آهان. چه جالب.
پریسا: بله. او در مقالهای که امروز میخواهیم راجع بهش حرف بزنیم، از تجربهاش درباره کار با نمایندهها و دولتمردها و در واقع سیاستمدارها میگوید.
فرزاد: معمولا کسی از سیاستمدارها دل خوشی ندارد.
پریسا: درست است اما حرفهای لنگنس شاید باعث تعجب ما بشود.
فرزاد: چطور؟
پریسا: او معتقده که حرفهایی که درباره سیاستمدارها و به طور کلی دولتیها و مجلسیها زده میشود در مورد خیلی از آنها صادق نیست. بگذار با اولین چیزی که او از کار با به اصطلاح دولتیها یاد گرفته شروع کنیم.
فرزاد: بسیار عالی.
پریسا: لنگنس میگوید اولین چیزی که فهمیده این بوده که خیلی از کسانی که وارد میدان خدمات دولتی میشوند، به خاطر روح خدمت این کار را میکنند. در نقششان به عنوان کارمندان دولت، واقعا میخواهند که به بقیه کمک کنند. همه کسانی که انتخاب یا انتصاب میشوند، شهوتِ قدرت، شهرت، یا ثروت ندارند. البته هستند کسانی که اینطوریاند اما لنگنس میگوید دیده که خیلیها هم صادقانه به دنبال خدمت به مردم بودهاند.
فرزاد: جالب است. باورش کمی سخت است چون همه جای دنیا ما معمولا خبرهای منفی زیادی درباره سیاستمداران میشنویم، اما بنا به تجربه لنگنس بعضی از این خبرها درست هم هستند، اما نه همهشان. خب، چطور این را متوجه شده؟
پریسا: جواب این سؤال رو میشود در نکته دومی که فهمیده پیدا کرد. لنگنس میگوید: اکثر آنهایی که باهاشان کار کردم، فارغ از اینکه چه حزب و عقیدهای داشتند، صادقانه نهایت سعیشان را میکردند تا وضع زندگی مردم را بهتر کنند. از روی حس وظیفه و دلسوزی برای کسانی که نمایندهشان بودند تا دیروقت سر کار میماندند یا کارها را با خودشان به خانه میبردند، آن هم برای دستمزدی که خیلی کمتر از چیزی بود که در بخش خصوصی میتوانستند به دست بیاورند. به همین خاطر، احترامَم نسبت به دولتیها، چه انتخابیها و چه انتصابیها، خیلی بیشتر شد.
فرزاد: البته همه که آنقدر دلسوز و وظیفهشناس نبودهاند؟
پریسا: البته که نه. خودش میگوید کسانی را هم دیده که انگیزههای دیگری داشتهاند اما اکثرا خالصانه تلاش میکردند تا به دیگران خدمتی کنند.
فرزاد: خب، نکته بعد.
پریسا: سوم، به تدریج متوجه شدم که کارگزاران دولتی شغل بینهایت سختی دارند. وقتی باید برای هزارها و حتی میلیونها نفر تصمیم بگیری، وقتی که سختترین و بحثبرانگیزترین مشکلات را جلو رویت میگذراند، آن هم با دهها جور نظرات مختلف که هیچ کدام راه حلی عرضه نمیکند، به عنوان نفر آخر، شما باید تصمیمی بگیرید. و هر تصمیمی هم که بگیرید همه را راضی نخواهد کرد. کارگزاران جامعه به خاطر تصمیمهایشان همیشه آماج حمله و انتقاد قرار دارند.
فرزاد: این حرف درستی است. همۀ مسائل مثل دو-دوتا چهارتا نیستند و یک جواب مشخص ندارند. و نکته چهارم؟
پریسا: چهارم، یاد گرفتم که مدیریت و رهبری به آیندهنگری نیاز دارد. باید در قالب طرحهای بلندمدت کار کرد، و تصوری از آینده و هدف نهایی داشت تا به طرف آن حرکت کرد. گاهی مدیران و رهبران از رسیدن به این هدفها باز میمانند اما همه آنها از جامعهای که میخواهند در نهایت بسازند تصویری در ذهن دارند. در بیشتر موارد، این مدیران و رهبران نهایت تلاششان را میکنند تا آیندهای را که در ذهن دارند متحقق کنند اما این کار اصلا ساده نیست.
…