راوی: اون روز عصر من و داداشم از زور بیحوصلگی دم در خونه روی جدول باغچه نشسته بودیم و کوچه رو تماشا میکردیم. که یه وانت جلوی خونه کناری آقای فتحی ایستاد. خیلی وقت بود که این خونه خالی بود و داشتند تعمیرات میکردند. بالاخره تعمیرات تموم شده بود و یکی اومده بود توی اون خونه زندگی کنه که از همینجا زندگی من …