قسمت ۲۲ – محکومیّت

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۲۲ – محکومیّت
۱۹ اسفند ۱۳۹۴

یوتاب به حکم دادگاه به پنج سال زندان تعلیقی محکوم و با سپردن وثیقه آزاد می‌شود.

***

دیدن آنها بعد از دو ماه دوری و نومیدی چقدر شیرین و لذت‌بخش بود. احساس می‌کردم خدا دوباره آنها را به من برگردانده است!

یک ماه بعد دادگاه من تشکیل شد. با توجه به این که مدت‌ها بود به علت بیماریم در جریان فعالیت‌های حق تحصیلی نبودم و شاید به علت بیماریم مرا به پنج سال حبس تعلیقی محکوم کردند. با این حال گفتند که باید دو نفر که کارمند دولت باشند تعهد بدهند تا هر وقت که احضارم می‌کنند، حاضر بشوم. پسرخاله و یکی از شوهرخواهرهای ساسان ضمانت مرا کردند. با وجود مشکلاتی که ممکن است برای خودشان پیش بیاید، واقعا محبت کردند.

دو روز پیش آزاد شدم. دقیقا 26 خرداد بود. وقتی آزاد می‌شدم، حلقه‌ی مرا پس دادند، گردن‌بندم نبود و من هم سراغش را نگرفتم. همین که توانستم حلقه‌ی به این گران‌قیمتی را پس بگیرم، خودش معجزه‌ای بود! حلقه را با خوشحالی به انگشتم کردم، بعد از سه ماه دوباره به زندگی برگشته بودم، اما تا کی؟ ماه‌ها بود که عکس نگرفته بودم و وضعیت بیماری‌ام اصلا معلوم نبود. به هر حال آنقدر خوشحال بودم که حتی بیماری هم نمی‌توانست از خوشحالیم کم کند.

پدر و ساسان به دنبالم آمده بودند. آن روز بچه‌ها با شنیدن این که آزاد شده‌ام، یکی یکی به دیدنم می‌آمدند. فهمیدم که در این مدت چقدر تلاش کرده‌اند. به دادستانی، مجلس، سازمان‌های مختلف حقوق بشر و به هر جایی که به فکرشان رسیده بود، نامه نوشته بودند. چقدر برای وبلا‌گ‌ها و سایت‌های مختلف خبر و مطلب فرستاده بودند.

بچه‌ها برایم تعریف کردند که چطور گروه‌های ایرانی مختلف در داخل و خارج از ایران در حمایت از کادر اداری و استادان علمی که زندانی هستند، اعلامیه و بیانیه صادر کرده‌اند و خواستار آزادی آنها شده‌اند.

چقدر همه خوشحال بودیم، چه لذتی دارد که می‌بینیم بعد از 160 سال بالاخره سکوت شکسته شده و هم‌وطنان ما در حمایت از ما به صدا در آمده‌اند. خیلی دلگرم‌کننده است که می‌بینیم در میان این ملت هستند آدم‌های شریف و شجاعی که بدون توجه به تعصبات و خطرات به حمایت از گروهی که مظلوم واقع شده‌اند، بلند می‌شوند، حس خیلی خوبی دارد، حس قشنگ همبستگی، حس یک ملت بودن. منا می‌گفت بالاخره ما هم از جوجه اردک زشت بودن درآمدیم و کس و کار پیدا کرده‌ایم! برای این که ساسان هم بفهمد قضیه چیست مجبور شدیم چند تایی داستان جوجه اردک زشت را برایش تعریف کنیم!

ساعت نزدیک 1 بعد از ظهر بود که همه‌ی مهمان‌ها رفتند و ساسان هم بلند شد که برود.

مامان گفت:

– اصلا حرفش رو هم نزنین. ظهر باید پیش ما بمونین. کوفته درست کردم که یوتاب خیلی دوست داره.

خیلی دلم می‌خواست بماند:

– کوفته‌های مامان خیلی خوشمزه‌ست، حتما باید بخوری!

– آخه تو خسته هستی. مامان و بابا هم خسته هستن. مزاحم نمیشم، باشه یه فرصت دیگه.

پدر گفت:

– این حرفا چیه پسرم؟ شما دیگه عضوی از خونواده‌ی ما هستین. واقعا این مدت خیلی زحمت کشیدین، نمی‌دونم اگر شما نبودین، چی کار باید می‌کردیم. من و خانم فکر می‌کنیم اگه خدا سام رو از ما گرفته عوضش یه پسر دیگه بهمون داده.

– شما لطف دارین، پدر.

چقدر شنیدن این حرف‌ها برای لذت‌بخش بود. وقتی ساسان دوباره کنارم نشست. با بدجنسی گفتم:

– فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت خجالت کشیدن تو رو ببینم!

خندید:

– نوبت خجالت کشیدن تو هم میشه. فردا شب مهتاب دعوتمون کرده. البته فقط من و تو رو. اشکالی که نداره؟ بالاخره تو ایرون دو تا نامزد می‌تونن با هم بیرون برن یا نه؟

– اگه برادر عروس هم باشه، فکر نکنم اشکالی داشته باشه!

خندید:

– من باید یه فکری به حال این سهراب بکنم! باید یه دختر خوب براش پیدا کنم!

سهراب که اسم خودش را شنیده بود، نزدیک‌تر آمد و پرسید:

– بحث چیه؟

ساسان چشمکی به من زد و گفت:

– بحث اینه که خواهرم ما سه تا رو فردا شب به شام دعوت کرده.

ساسان تمام بعد از ظهر و عصر را پیش ما ماند. پدر هم به مغازه نرفت. همه کنار هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. برایشان از زندان و اتفاقاتی که در آنجا افتاده بود تعریف کردم. وقتی از ساسان پرسیدم بازجو از کجا از این که زنجیر طلا می‌اندازد خبر دارد، جواب داد:

news letter image

ثبت نام در خبرنامه