رفتم دانشگاه و احساس کردم خیلی خوبه، دیگه لازم نیست به حرف کسی گوش کنم و برم کلیسا … همون موقعها نامزدم اومد و گفت یه دین جدید پیدا کرده … گفتم اصلا علاقهای بهش ندارم، ابدا … همون وقتا اینور و اونور نطق میکردم که اگر میخوایم آینده دنیا بهتر بشه باید جوونا رو آگاه کرد و همش این نظر رو تکرار میکردم … همون وقتا زمانی که من حرف میزدم، نامزدم مشغول انجام همین کارا بود و گروه نوجوانان رو اداره میکرد … یه روز رفتم ببینم چکار میکنن … این هفته تجربه بریانا.
قسمت های دیگر این برنامه