قسمت ۲۰ – بازجویی
یوتاب دستگیر شده و مورد بازجویی قرار میگیرد.
***
دوشنبه 28 خرداد
امروز صبح که بیدار شدم تا مدتی به آنچه در این چند ماهه برایم پیش آمده، فکر میکردم. یادم افتاد که خیلی وقت است خاطرات ننوشتهام. حالا آمدهام تا خاطرات این چند ماهه را بنویسم.
شنبه پنجم اسفند ساعت 4 صبح بود که به خانهی ما ریختند. آنقدر از مهمانی شب قبل خسته و گیج خواب بودم که نمیفهمیدم مامان چه میگوید:
– یوتاب، یوتاب، مامورا! بلند شو، بلند شو اگه چیزی داری قایم کن. نه، اول لباست رو بپوش.
چشمهایم را که باز کردم دیدم مامان با لبتاپم وسط اتاق ایستاده و نمیداند چه کار کند. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که دفتر خاطراتم را نجات بدهم. آن را در فضایی که بین کتابخانه و دیوار اتاقم وجود داشت فرو کردم.
صدای پدر میآمد که پشت آیفون با کسی حرف میزد. تازه روپوش و روسری پوشیده بودم که پدر در را باز کرد و مامورها که از این که معطل شده بودند، عصبانی بودند، داخل شدند. چهار نفر بودند و همه اسلحه داشتند. بیاختیار گفتم:
– صبح بخیر.
یکی از آنها که ظاهرا رئیس بقیه بود، جواب داد:
– سلام علیک، یوتاب خسروی شما هستین؟
– بله.
– ما حکم جلب شما رو داریم. آماده شین بریم.
همین طور که این یکی با من حرف میزد، بقیه خانه را میگشتند و به هم میریختند.
پدر پرسید:
– جرم دختر من چیه؟
کسی به او جوابی نداد.
– آخه، شما به چه جرمی میخواین دختر منو ببرین؟ دختر من مریضه، تحت نظر پزشکه. یه بیماری خیلی خاص داره.
– یه نامه برای دادستانی بنویسین.
همه میدانستیم که این حرفها فایدهای ندارد. پرسیدم:
– میتونم وسایل شخصیام رو بردارم؟ حوله و مسواک و این جور چیزا؟
با تعجب نگاهم کرد:
– شما سابقه دارین؟ قبلا هم دستگیر شدین؟
پدر نگاه تندی به من کرد و جواب داد:
– نه، فیلم زیاد میبینه.
مامور بیچاره نمیدانست که شرح این ماجرا را بارها از قوم و خویش و دوست و آشنا شنیدهام.
– یه وسایل مختصری میتونین بردارین.
مامان داشت سر تا پا میلرزید:
– داروهات یادت نره.
– هر چی دارو لازم دارین، بردارین.
– کتابام چی؟
اوقاتش تلخ شد:
– خانم پیک نیک که نمیخواین بیاین. فقط وسایل خیلی لازم.
– چشم.
یکی از مامورین با کیس کامپیوتر سهراب و سیدیهایی که برداشته بود، آمد. پدرم اعتراض کرد:
– سیدیها رو کجا میبرین؟
– پس میدیم، یه بررسی میکنیم، بعد بهتون پس میدیم. همهی این وسایل رو بیاین بعدا تحویل بگیرین.
یکی از مامورین با لپتاپ از اتاقم بیرون آمد. تمام کتابهایم را هم برداشتند.
– اینا کتابای درسی منه، اینا رو برای چی میبرین؟ من اینا رو لازم دارم.
کسی جوابی به من نداد. سهراب هم با رنگ پریده و موهای پریشان ایستاده بود و تماشا میکرد. هنوز گیج بودم. مامان یک ساک کوچک آورد:
– وسایلت رو بذار این تو.
وقتی سوار ماشین شدم، تازه فهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد. داشتند مرا میبردند. دستگیر شده بودم. مثل این بود که یک دفعه زمین زیر پایم خالی شده باشد. احساس سرگیجه داشتم. چشمانم را بستم و شروع کردم زیر لب دعا خواندن. تا مدتی تها چیزی که میگفتم همین بود:
– یا حضرت بهاءالله، یا جمال مبارک.
کم کم قوت و قدرت پیدا کردم. شروع کردم خیلی آرام مناجات خوندن. مثل این بود که خدا با همان شدتی که به درگاهش رو کرده بودم. با همان شدت هم به من قوت قلب داده بود. خیلی آرام شدم. احساس میکردم هیچ کس نمیتواند آسیبی به من برساند. برای همه چیز آماده بودم. اما نگران مامان و بابا و ساسان بودم. فکر میکردم حالا مامان و بابا چه کار میکنند؟ ساسان، ساسان وقتی بفهمد چه کار میکند؟ میدانستم چقدر کمطاقت است. آرزو میکردم مامان و بابا در کنارش باشند و به او دلداری بدهند.
در این افکار بودم که به زندان رسیدیم. مرا تحویل یک مامور زن دادند که به من چشمبند زد و دستم را گرفت و به راه افتادیم. پیدا بود که از راهروهای مختلف رد میشویم. به اتاقی رسیدیم. مامور اول مرا تحویل دیگری داد. به من لباس زندان دادند و گردنبند و حلقهی مرا گرفتند. با دنیای بیرون خداحافظی کردم.
…