قسمت ۲۴ – اشتباه بزرگ

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۲۴ – اشتباه بزرگ
۱۸ فروردین ۱۳۹۵

با وجود مخالفت سایرین، یوتاب اصرار می‌کند که دعوت آقای جعفری به شام را قبول کنند ولی …

***

پنجشنبه 30 خرداد

مامان و بابا هم با این که به مهمانی فردا برویم موافق نیستند، اما هر چه فکر می‌کنم می‌بینم چاره‌ای نیست. نمی‌خواهم آقای جعفری یا بقیه فکر کنند که از رو به رو شدن با آنها ترسیده‌ام. درست است که این دلیل بچگانه و نامعقولی برای به کام شیر رفتن است، اما غیر از این هم نمی‌توانم کاری بکنم. من باید در این فامیل زندگی کنم. اگر نتوانم از عهده‌ این بحث‌ها و حرف‌ها بربیایم، همیشه باید در هراس و گریز باشم. به ساسان زنگ زدم تا ببینم برنامه‌ی کارش برای فردا شب چطور است. وقتش آزاد است اما دلش نمی‌خواهد برویم. قرار شد شب بیاید بیشتر با هم صحبت کنیم.

پنجشنبه شب

ساعت حدود 11 بود که ساسان آمد، البته با کلی معذرت‌خواهی که نتوانسته زودتر بیاید. خوشبختانه بابا و مامان هنوز نخوابیده بودند. نیم ساعتی حرف زدیم. ساسان اصلا موافق نبود که به مهمانی برویم اما وقتی اصرار من را دید بالاخره راضی شد، به قول خودش فقط برای این که به من ثابت بشود حق با او بوده.

جمعه 31 خرداد

خیلی اضطراب دارم. می‌ترسم که پیش‌بینی‌های مامان و بابا و ساسان درست از کار دربیاید. با این حال ته دلم مطمئن هستم که کار درستی می‌کنم. باید ذهن خانواده‌ی ساسان را نسبت به خودم و اعتقاداتم روشن بکنم تا بتوانند مرا در میان خودشان بپذیرند. این دو خانواده باید بتوانند از این به بعد با هم معاشرت کنند و یک فامیل را تشکیل بدهند.

شنبه اول تیر

مهمانی دیشب، مهمانی عجیبی بود. خیلی گیجم. ساعت هنوز 5 نشده، اما دیگر خوابم نمی‌آید. حرف‌های دیشب مرتب در ذهنم می‌چرخند و بارها و بارها تکرار می‌شوند. بهتر است بنشینم و همه‌ی آنها را بنویسم، شاید این طوری بتوانم آنها را به دفترم زنجیر کنم و نگذارم به ذهنم برگردند!

ساعت حدود هفت شب بود که ساسان به دنبال من و سهراب آمد. سهراب اصلا دلش نمی‌خواست بیاید، اما هر چه بهانه آورد فایده‌ای نداشت و پدر او را همراه من فرستاد. در بین راه ساسان ساکت بود. وقتی رسیدیم با نگرانی نگاهم کرد و گفت:

– امیدوارم اون خدایی که بهش معتقدی کمکت کنه.

– فکر می‌کردم به خدا اعتقاد داری.

– گاهی دارم، گاهی هم نه. یوتاب، خیلی نگرانم. امشب حاج آقا و حاج خانم هم هستن. می‌دونستم آقای جعفری هر طوری هست اونا رو هم مجبور می‌کنه بیان.

– نگران نباش، جنگ که نمی‌ریم، چند تا سوال می‌کنن، جوابش رو هم می‌شنون. همین.

– کاش می‌تونستم به اندازه‌ی تو خوش‌بین باشم.

– هیچ چیز بدی پیش نمیاد. من مطمئنم.

خانه‌ی آقای جعفری خانه‌ی بزرگی بود. به پای خانه‌ی حاج آقا نمی‌رسید اما خیلی مجلل‌تر از خانه‌ی مهتاب بود. خانمی که بعدا فهمیدم از خدمه‌ی خانه است در را به روی ما باز کرد. وقتی وارد پذیرایی شدیم آقای جعفری بلند شد و به استقبالمان آمد:

– دکتر جان باور کن خیلی خوشحال شدم که تونستی امشب رو جور کنی و با عروس خانم بیای.

خواهرهای ساسان همه آمده بودند. حاج آقا و حاج خانم هم چند دقیقه بعد از ما وارد شدند. یک ربعی به احوال‌پرسی گذشت تا این که آقای جعفری گفت:

– تا شام یه ساعتی فاصله هست. چطوره بحث اون دفعه‌مون رو ادامه بدیم. موافقین خانم مهندس؟

– هر جور شما بفرمایین، من در حد توان خودم در خدمتتون هستم. فقط می‌خواستم بدونم هدف از این بحث‌ها چیه. فکر کنم اگه بدونیم هدف چیه زودتر به نتیجه می‌رسیم.

پیدا بود که آقای جعفری انتظار این سوال رو نداشت. مکثی کرد و بالاخره گفت:

– خوب منظور اینه که همه بفهمیم آیا مسائلی که بهائی‌ها عنوان می‌کنن حقیقت داره، یا یه مشت عقاید پوچ و پوشالیه که جوونای خام رو با اون گول می‌زنن.

محمد که شاید می‌خواست زهر صحبت‌های پدرش را بگیرد، گفت:

– بیشتر دلمون می‌خواد بدونیم بهائی‌ها چی میگن. اگه واقعا حق با بهائی‌هاست که باید بدونیم و اگه نه، که خوب شما باید بدونین و دنبال چیز که نادرسته نرین.

قبل از این که من بتوانم حرفی بزنم، ساسان گفت:

– اما من فکر می‌کردم ما رو به مهمونی دعوت کردین، نمی‌دونستم دادگاه تفتیش عقایده.

هیاهویی به پا شد. به سختی سعی کردم بقیه را مجبور کنم حرفم را بشنوند:

 

news letter image

ثبت نام در خبرنامه