قسمت ۱۹ – دستگیری

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۱۹ – دستگیری
۲۸ بهمن ۱۳۹۴

دختر دایی یوتاب و چند تن از بهائیان دیگری که در مؤسّسه علمی آزاد خدمت می‌کردند، دستگیر می‌شوند.

***

جمعه 4 اسفند

دیروز منزل حاج آقا مهمان بودیم. دائی اینا و عمه میترا و مادربزرگ هم دعوت بودند. از فامیل خودشان هم 30-40 نفری بودند. شب قبل هم درست نخوابیده بودم، خیلی خسته شدم. ساسان به من گفت همین که به خانه رسیدم یک راست به اتاقم بروم و بخوابم. همین کار را هم کردم و عجیب بود که خوابم برد، یک خواب آرام و پر از رویاهای شیرین. امروز همه‌ی آن مهمان‌ها خانه‌ی ما دعوتند. قرار بود زن‌دایی شیده هم برای کمک بیاید اما ساعت 6 صبح زنگ زد که کاری برایش پیش آمده و نمی‌تواند بیاید. خیلی نگران شدیم، می‌ترسیدیم اتفاق بدی افتاده باشد. یک ساعت بعد با پرس و جویی که پدر کرد فهمیدیم ساعت 5 مامورین نیروی انتظامی به خانه‌ی چند نفر از استادان و دست‌اندرکاران علمی آزاد ریخته‌اند و عده‌ای را با خود برده‌اند. دکتر روحانی، مهرداد صلح‌پرور و شیدرخ هم در میان آنها بوده‌اند. تازه فهمیدیم علت عذرخواهی زن‌دایی چه بوده. بابا و مامان با عجله به خانه‌ی آنها رفتند، ولی هر کاری کردم مرا نبردند، گفتند ممکن است اسم من هم به عنوان فعال حق تحصیل لو رفته باشد و مرا هم بگیرند. من و سهراب در خانه ماندیم. حدود 8 صبح بود که ساسان زنگ زد، پیدا بود تازه از خواب بیدار شده:

– سلام عزیزم، چطوری؟ خوب خوابیدی؟

– خوبم، صبحت به خیر.

با نگرانی پرسید:

– صدات چرا اینطوریه؟ چی شده؟

می‌دانستم که تلفن‌ها ممکن است کنترل باشد:

– نگران نباش من طوریم نیست. می‌تونی یه سری به ما بزنی؟

– الان راه می‌افتم.

چند دقیقه بعد عمه میترا آمد. وقتی فهمید، اول مدتی گریه کرد:

– بمیرم برای دایی و زن‌داییت، الان چه حالی هستن! بمیرم برای خانم دکتر. برای همه‌شون الان خونواده‌ی اینا که دستگیر شدن چه حالی دارن! خدا صبر و طاقت بهشون بده.

بعد یک دفعه یادش افتاد و گفت:

– حالا مهمونی ظهر رو چی کار کنیم؟ چه آبروریزی‌ای میشه! کاش بابات بود به یک رستورانی چیزی زنگ می‌زدیم و برای ظهر سفارش می‌دادیم. اما این همه مواد غذایی رو چی کار کنیم؟ اینها رو اگه درست نکنیم، خراب میشن.

طفلک همین طور از آشپزخانه به پذیرایی در رفت و آمد بود و نمی‌دانست چه کار کند. یک ربع بعد ساسان جلوی در خانه‌ی ما بود. با تعجب پرسیدم:

– پرواز کردی؟! چقدر زود رسیدی!

– تو حالت خوبه؟ همه حالتون خوبه؟

– آره همه خوبیم، بیا تو.

– پس چرا رنگت پریده؟ چی شده؟

– هیچی، ریختن خونه‌ی دایی فرید و شیدرخ، دخترداییم رو گرفتن. دکتر روحانی رو هم گرفتن. مثل این که 10-15 نفری هستند که دستگیر شدن.

– دکتر روحانی؟! آخه به چه جرمی؟

– اونش رو نمی‌دونم. همه‌شون در ارتباط با علمی آزاد بودن.

عمه میترا با ناراحتی گفت:

– جرم نمی‌خواد. جرمشون اینه که چرا بهائی‌اند، چرا زنده‌اند، چرا برای جوون‌های محروم بهائی امکان تحصیل ایجاد کردن. می‌گن جوونای بهائی نباید تحصیل کنن، باید بی‌سواد باشن!

ساسان با عصبانیت گفت:

– یعنی چی؟ مگه مملکت قانون نداره؟ مگه میشه کسی رو برای این چیزا گرفت؟

گفتم:

– شدنش که میشه.

سهراب گفت:

– تازه ممکنه یوتاب رو هم بگیرن.

گفتم:

– سهراب!

ساسان گفت:

– برای چی؟ برای چی یوتاب رو بگیرن؟

رنگ ساسان پریده بود. نگاه هشداردهنده‌ای به سهراب کردم و سعی کردم او را آرام کنم:

– نگران نباش، سهراب دوست داره تو همه چیز اغراق کنه. منو برای چی بگیرن؟ اینایی رو که گرفتن مسئولین کادر اداری و استادای دانشگاه بودن، اگه بخوان دانشجوها رو هم دستگیر کنن که دیگه همه رو باید بگیرن.

عمه میترا هنوز در افکار خودش بود:

– مهمونی امروز ظهر رو چی کار کنیم؟ با این همه کار که داریم مامان و بابای یوتاب هم رفتن و معلوم نیست کی برگردن. من نمی‌دونم چی کار باید بکنم. کاش زودتر برگردن.

ساسان گفت:

– مهم نیست مهمونی رو به هم می‌زنیم.

عمه میترا گفت:

– نمیشه آقای دکتر، آبروریزی میشه. حاج آقا چی میگه.

ساسان گفت:

– من خودم یه جوری درستش می‌کنم.

و در حالی که موبایلش را درمی‌آورد، گفت:

– من برم پیش ماشینمو درش رو قفل نکردم.

چند دقیقه بعد ساسان برگشت.

– مهمونی رو شب بندازیم، خوبه؟

news letter image

ثبت نام در خبرنامه