قسمت ۱۸ – مراجعت به وطن
دکتر نادری که به آلمان رفته بود پس از آنکه خانوادهاش از یوتاب برای ازدواج با او خواستگاری میکنند، به ایران برمیگردد.
***
سه شنبه اول اسفند
صبح وقتی مامان و بابا شنیدند که ساسان دارد میآید خیلی خوشحال شدند اما با اینکه با ساسان به آلمان برگردم موافق نبودند. نمیدانم چطور باید آنها را راضی کنم چون دیگر واقعا تحمل جدایی از او را ندارم.
امروز با مامان رفتیم یک حلقه و یک زنجیر قشنگ برای ساسان خریدیم. میدانم که به علت هزینههای سرسامآور بیمارستان و آزمایشات مختلف پدر در وضعیت مالی خوبی نیست این بود که میخواستم یک حلقهی ساده بخرم، اما مامان نگذاشت. گفت:
– یوتاب اصلا فکر قیمتش رو نکن. هر چی میپسندی بردار. من و پدرت یه پسانداز کوچیکی برای این روزها داریم. ممکنه به نظر تو و دکتر یه حلقهی ساده هم خوب باشه، اما خونوادهی دکتر ممکنه برداشت خوبی از این قضیه نکنن.
– آخه ما که ازشون چیزی نخواستیم، چرا باید اونها از ما توقع چیزهای گرونقیمت داشته باشن؟
– دید اونا نسبت به این مسائل با ما فرق میکنه. خیلی باید مواظب باشیم که کاری نکنیم باعث رنجش یا سوء برداشت بشه. خیلی از اختلافات از همین خریدها و مراسم ازدواج شروع میشه.
– اگه به جای ساعت، زنجیر بخرم چی؟ اینم بده؟
– فکر نمیکنم. من یه ساعت خیلی شیک دست دکتر دیدم، فکر نمیکنم احتیاجی به ساعت داشته باشه.
بیطاقتم که ساسان بیاید و هدیههایش را بدهم. این اولین باری است که میخواهم هدیهای به او بدهم.
چهارشنبه 2 اسفند
مامان و عمه میترا اصرار داشتند که به آرایشگاه بروم و دستی به سر و صورتم بکشم. بالاخره رفتیم اما آنقدر در کار آرایشگر دخالت کردم که از دستم کلافه شد! نمیخواستم خیلی فرق کنم. بالاخره من راضی بیرون آمدم ولی فکر نمیکنم آرایشگر دفعهی دیگر مرا راه بدهد! میخواستند یک مانتو جدید هم بخرم، اما من همان مانتویی را که ساسان هدیه داده میپوشم، میدانم که اینطوری خوشحالتر میشود. تازه ساعت 7 شب است. تا ساعت 12 که باید به طرف فرودگاه حرکت کنیم 5 ساعت باقی مانده. اضطراب و دلشوره دارم. خدا کند به سلامت برسد.
پنجشنبه 3 اسفند
دیشب به فرودگاه که رسیدیم، دیدیم خانوادهی ساسان هم آنجا هستند. خیلی بودند. به غیر از خواهرهای ساسان و خانوادههایشان، چند خانوادهی دیگر از فامیلهایشان هم آنجا بودند. همه چادر سر کرده بودند. من و مامان و عمه میترا و زندایی شیده بین آنها مثل نخود توش آش بودیم! حاج خانم همین که مرا دید دستم را گرفت و به طرف فامیلهایشان برد و به همه معرفی کرد:
– یوتاب خانم، عروسم.
احساس میکردم که بعضیهایشان، به خصوص یک دختر جوان که دخترعمهی ساسان میشد، زیاد از دیدن من راضی نیستند. اما حاج خانم برعکس تا میتوانست از من جلوی عمه و دخترعمهی ساسان تعریف کرد. شاید نمیدانست دارد چه آشی برای من میپزد! فهمیدم که شوهر مهتاب، پسرعمهی ساسان و برادر همین دختر است. خوبی این معارفهها این بود که بالاخره وقت گذشت و هواپیمای ساسان وارد فرودگاه شد. همه پشت شیشه ایستاده و منتظر بودیم. یک دفعه ساسان را دیدم که دارد از پلهها پایین میآید. بقیه هم او را دیدند و صدای داد و فریاد و جیغشان بالا رفت. ساسان به طرف ما نگاه میکرد و دنبال کسی میگشت. دسته گل کوچکی را که برایش بالا آورده بودم بالا بردم و تکان دادم. مرا دید و با دست برایم بوسه فرستاد. از خجالت داغ شدم. خوشحال بودم که فاصله نسبتا زیاد بود و معلوم نبود هدف این بوسه کیست. بالاخره مراسم گمرکی تمام شد و نیم ساعت در محوطهی فرودگاه به ملاقات گذشت. کم کم هر کس به طرف ماشین خودش میرفت که ساسان مرا صدا زد، از میان همهی دسته گلها، فقط دسته گل مرا در دست داشت:
– یوتاب، نریها. من هنوز ندیدمت. تو با ماشین من بیا. ماشین منو علیرضا، شوهر خواهرم، برام آورده.
میدانستم که پدر و مادرم اجازهی چنین کاری را به من نمیدهند ولی نمیخواستم ساسان را هم ناراحت کنم:
– میشه سهراب هم بیاد؟ از شب خواستگاری که فهمیده ماشینت بنزه از من قول گرفته که یه بار سوار بشه.
رنجش را در نگاهش دیدم و تصمیم گرفتم حقیقت را بگویم:
– به من اجازه نمیدن تنها بیام، اینجا ایرونه.
چند لحظه مکث کرد و سهراب را صدا زد:
– سهراب جان، کجا میری؟ بیا، من میرسونمت. یوتاب رو هم با خودمون میبریم.
…